سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

همه محکوم به مرگند چه انسان چه گیاه      این چنین است همه کار جهان تا باقیست
گریه باغ از آن بود که او می دانست             غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود       می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست ...

سلام .
بالاخره اراده کردم ، عزمم رو جزم کردم و پا به بیمارستان گذاشتم تا این دردو بلایی که تو سرم بود رو از بین ببرم! آخه یکی از تصمیمام اراده کردن یهویی بود که کارای ناتمام رو تموم کنم .
رفتم سرمو عمل کردم !  آخه یه فنج کوچولو اومده بود تو سر من جای گرم و نرم گیر آورده بود و تخم گذاشته بود ! دکترم هم با زحمت تخم فینجولی رو در آورد بهم گفت خودم روش بشینم تا جوجه بشه!!!
یه روز باهام بود اما بعد طاقت نیوردم دادمش آزمایشگاه که خودشون ته توشو دربیارن ببینن چیه!
پنجشنبه عمل کردم چند روزی هم هست سر درد و سر گیجه امونم رو بریده . الانم سردرد دارم سر کار هم نرفتم . دعا کنید خوب شم!آخه من طاقت اینجور دردا رو ندارم .
امروز هوا ابریه . رفته بودم کنار پنجره . نفس می کشیدم . نفس عمیق
خدا رو بازم شکر کردم به خاطر این همه زیبایی . این همه نعمت . خدا خیلی دوسم داره . چراشو نمی گم  ... آخه فقط بین خودمه و خودش!
یاد یه جمله ای افتادم که چند وقت پیشا یکی برام فرستاده بود:

چقدر ندانستن ها و نفهمیدن هاست که از دانستن ها و فهمیدن هابهتر است ..................




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 86/9/11 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20