سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

به آسمون بالای سرت نگاه کن ، ببین چقدر آبی و قشنگه ...
اون دو تا پرستو رو ببین ، چه عاشقانه برای با هم بودن فداکاری می کنن ...
به صدای رودخونه فکر کن ، آخ که چقدر آرامش بخشه ...
بوی یاس و مریم پیچیده نفس بکش ، ریه هاتو از بوی اونها پر کن ...
به سبزی دشت فکر کن ، روحت رو تازه می کنه ...
حالا یه سوال ..........
چرا با این همه زیبایی به زشتی ها فکر می کنیم ؟!؟!؟! ..........
سلام ...
امروز یه روزه قشنگه تابستانیه... یه روز از اون روزای گرم گرم گرم ...یه روز که من دوباره متولد شدم!
یه روز که بالاخره تصمیم گرفتم یه وبلاگ راه اندازی کنم مثل قدیما!
می خوام زندگی کنم ... نفس بکشم ... برای اولین بار یه نفس عمیق ...
از ته دل ...امروز برام خیلی لذت بخشه .دیگه تاریخ تولد من 4 فروردین نیست ...تولد من امروزه ...همزمان با تولد این وبلاگ ...همزمان با کشف یک راز ... یه را زبزرگ  که بعد از فهمیدنش تازه فهمیدم که زندگی یعنی چی؟ و این که تنها عشق است که اهمیت داره .
من خوشحالم و خوشبخت .چون بهترین مادر دنیا رو دارم . و بهترین عشق جهان رو . روحم هنوز مثل بچه ها پاکه ، و صورتم هم آنچنان زشت نیست.خدا و فرشته ام را هم دارم . کار دارم . زندگی زیبا دارم . یه موجود  دوست داشتنی دارم ،دیگه چی می خوام از دنیا؟؟
او هم هست . اون که عشق منه هم هست . تا آخر عمرم پیشمه .احساس زنده بودن می کنم . مدتها بود مرده بودم . از این دنیا دل کنده بودم اما حالا تولدی دوباره . انگار خدا بهم یه فرصت دیگه داده تا از دنیاش لذت ببرم . یه روح دیگه با یه جسم دیگه ... یه پرنده با دو بال پرواز .زندگی رو با همه پیچ و خم هاش دوست دارم / سخته ولی من خوشحالم
دیگه تنها نیستم .
متولد شدم . خوشحالم
دیگه به قضاوت دیگران اهمیت نمی دم .
گروهی میگند من شکوه درخت بلند و قوی را که روزگاری داشتم دیگه ندارم ... اما هیچ اهمیتی ندارد!
به آنچه که هستم می نگرم ... هیچ چیز مهمی وجود نداره جز این که من: هستم .
شاید بهترین ، زرنگ ترین و نیرومندترین نباشم اما قادرم کاری را بهتر از دیگران انجام بدم  واون هنر خود بودن است .
تازه فهمیدم که اینجا میون این آدما هستن کسانی که براشون مهمم ... کسانی که هنوزم دوستم دارند، نگران من هستن .
اینجا آخر خط نیست
تازه ابتدای راهه ....
کمکم کن که شروع کنم  و تنهام نذار //سخته  اما خوشحالم ....




نوشته شده در تاریخ شنبه 86/6/3 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20