سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

چشمهایش را گشود ...
همه جا سپیدی بود و نور
مدتی طول کشید تا آنچه را گذشته بود به یاد آورد
چه تلخ است و چه سخت
به یاد آوردن دیگرانی که نیستند
تو چگونه می توانی تاب بیاوری
و استوار بایستی ...
دستم را بگیر
من نیازمند پشتوانه ای
به ایستادگی تو هستم
با من بمان
دلم می خواهد چشمهایم را ببندم
شاید با گشودن دوباره آن
زندگی چهره ی دیگری از خود نشان دهد :
چهره ای که در رویای خود می پرورانم .

(تنها به من بگو که چه باید می کردم و نکردم؟)

 




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86/6/13 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20