سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران
بازم شب جمعه شد و من،
 
هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشستم... می‌بینی منو ؟!
همون که تنهای تنهاست... مثل همیشه...!
کفش‌ها رو به گوشه‌ای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگیه که تموم التهاب یه روز رو با خودش می‌بره.
همون که خودش رو با سنگ ریزه‌های کنار جاده مشغول کرده...
آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصله‌اییه به اندازه یه قلب بی‌قرار

هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه اون مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... به اندازه یه مژه بر هم زدن...
شاید بیایی از پس اون درخت... اون بید مجنون که دید منو به انتهای جاده کور کرده...
مردم از کنارم می‌گذرند و به اشک‌هام می‌خندند...
 
شاید دیوونه م می‌پندارند... باکی نیست!...
بر این شب زده خراب دوره گرد حرجی نیست اون هنگام که چون تویی دلدارش باشی..
بید مجنون می‌رقصه زیر نسیمی که صورت خیسمو به بازی گرفته... سردم می شه...
ای کاش بودی ...
 
از خدا بخواه زنده م نگه داره... وعده من و تو جمعه دیگه... همین‌جا... کنار خرابه دل...
 
نگاه می‌کنم... به خودم ... به دور و برم.... سیاهی... سیاهی...
شده‌م مشکی پررنگ... پرکلاغی... ای که دستت می‌رسد کاری بکن تشنه‌م...
تشنه کمی سپیدی که از خودم دریغ کرده‌م...!
می‌خوام بگم از اونچه تو دلم جاریه... اما تو خبر داری از اونچه بر من رفته و می‌ره...

دستم بگیر، نذار غرق شم...اینجا میون مردم پست، تو تنهایی... آه تنهایی!...  
خیلی غریبم . خیلی دلتنگم . دلم می خواد دست فرشته زندگیم رو بگیرم  و بزنم به طبیعت.جنگل زیر سایه درختا. بشینم اونجا باهات درددل کنم . هر چند تو همه راز دلم رو می دونی .اینقدر که بهت گفتم خستت کردم.روز غریبی بود امروز . دلم گرفته . بازم دلم گرفته. ولی افسوس که کسی رو جز تو ندارم که بهش بگم دلم تنگه. دلم گرفته . صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ غربت به سله نشسته...
نمی‌دونم پشت کدوم دیوار این شهر آهنی، یاد تو رو جا گذاشته‌م...
دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهام.
آقا جون دست دلم رو بگیر... همون که توبه‌هاش مایه خنده فرشته‌ها شده...
 
همون که هیچ آبرویی نداره پیش خدا...
 
همون که هنوز به عشق جمعه‌هات زنده ست...
همون که دیشب برای آخرین بار توبه‌ش رو ریختم توی جعبه‌ای از امید و دادمش دست فرشته‌ای که برسوندش دست خدا...
روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است.»




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/2/12 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20