سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

سکوت کن، سکوت کن مثل خدایت. مثل او که هیچ گاه سخن نگفته، مثل او که می بیند ولی نمی گوید. یک بار هم که شده مثل او باش، ببین اما نگو، بشنو اما نگو، فقط سکوت کن. تازه آن وقت می فهمی که چرا خدایت هیچ نمی گوید. بگویم چرا یا خودت سکوت می کنی تا بفهمی؟ چیزی نمی گوید چون، یعنی نمی تواند بگوید چون می بیند، چون گناهان ما را می بیند و از کرده خود پشیمان می شود. از خلق این بشر پشیمان می شود، اشک می ریزد، در درون خود گریه می کند. فقط به خاطر گناهانمان، به خاطر این که در مورد مخلوقش اشتباه می کرد. او گفت که " می دانم آنچه را که شما (فرشتگان) نمی دانید." ولی در واقع نمی دانست، آن فرشته هایش بهتر می دانستند که چه جانوری خلق شده.
پس فقط سکوت کن تا تو هم ببینی آنچه را که خدایت می بیند.
بدان آنچه را که می بینی فقط بخش کوچکی از آنی هست که خدایت می بیند. گناهان آشکار را می بینی آن هم نه همه اش را. گناهان پنهان و مخفیانه ای که خدا می بیند تو نمی توانی ببینی. پس سکوت کن تا بدانی که خدایت چه می کشد.خدایا بهم صبر بده تا بتونم فقط سکوت کنم . بهم توان بده برای تو زندگی کنم . می دونم هر چه پیش بیاد حکمته . بهم توان بده تو این حکمت ، تو این امتحان آخریت موفق پیروز بیرون بیام . همیشه دوستت دارم خداااااااا. کمکم کن



 




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 87/10/29 توسط راضیه ایروانی

لحظه هایی تو زندگی هست که از سختی آدم رو هزاران بار می شکنند

لحظه هایی که هر کدامشون مثل یه قرن میگذره

لحظه هایی که وقتی سپری می شوند رد پای خودشون رو روی وجودت جا می گذارند

لحظه هایی که فکر می کنی تو آخرین مسافر این کره خاکی هستی و از هراس تنهایی تمام وجودت میلرزه  

توی این لحظات که دلت شکسته ، غم همه عالم اومده توی دل کوچیکت ، دستای مهربونت یخ کرده ، چشمات منتظره

بدون که تو تنهانیستی همیشه دست هایی هست که دستات رو میگیره

کسی هست که برای غمت گریه می کنه

دلی هست که نگرانته

می دونی این لحظه های تنهایی خیلی قیمتی هستند

چون با وجود اونهاست که قدر لحظه های در جمع بودن رو درک می کنی

پس بهاش رو بپرداز و از حاصلش لذت ببر

شاید بگی خسته شدم ..بریدم .. نمی تونم

باشه ! حرفی نیست استراحت کن دوباره راه بیفت

لحظه های نا امیدی خیلی دردناک هستنند

ولی با وجود اونهاست که ارزش زندگی درک می کنی ودیگه برای مسائل

پوچ و سطحی دلخور نمی شی

شاید بگی دلخوری من که پوچ نیست .. می دونم که برای خودت خیلی بزرگه

ولی وقتی از بالا بهش نگاه کنی میبینی که خیلی کوچیکه و به راحتی میشه حل بشه و یا پذیرفتش

همه این ها رو که می گم تو عمل خیلی سخته و مرد عمل می خواد

اگه مرد عمل هستی بلند شو صورتت رو بشور یه نفس عمیق بکش و بگو

مشکلات آماده باشید که من دارم میام از پا درتون بیارم

و اگه توی این نبرد گاهی زخمی شدی

بدون که یه جایی تو این دنیا کسانی هستنند که دنبال زندگی بهتر می گردند

دوستانی با صفا و با محبت که هر کدامشون یه دماوند هستنند برای تو و دل مهربونت

می تونی روشون حساب کنی




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/10/4 توسط راضیه ایروانی
وقتی درخت از تحمل وزن اندک او شانه خالی کرد تمام خاطرات انتظارش برای رسیدن به بلندای آن کوی سخت و تکیه زدن به بازوان سترگ درخت آرزوهایش در گوشه چشمانش جمع شد و به بارانی سرازیر شد. باید تصمیم می گرفت آنقدر دوستش داشت که شانه بالا ازدنش را بی قید تحمل کند یا اینکه دلش را از زیر ریشه های فرو برده در جان سنگ کوهستانی درخت تا چون بالهای کوچکش در گردباد حادثه ای تازه نشکسته بر گیرد و برود. دوراهی عشق دوراهی بیم و امید بود برای آن پرنده که در ادبیات طبیعت هیچ الا تصوری دور از کهنه درختی پیر در ذهن نداشت. پرید... پرنده پرید اما نه بسوی افقی تازه و یا بازگشت از راه بازآمده. بلکه به روی نزدیک ترین تخته سنگ رها از بال زدن ایستاد. به درخت خیره شد. با خود گفت چه بی توقع دوستش دارم وزن من از ده برگی که از دور ترین شاخه سمت راست او خمیده است حتی کمتر است اما این دلیل نمی شود که مرا هم تحمل کند. با خود باز گفت اما این که نمیشود من سالها دوری او را به انتظار نشسته ام. آسمان به آسمان به شوقش پرکشیده ام دوستش داشتم حتی دوست ترش داشته ام این انصاف نیست! مادر طبیعت! سهم من از تغزل باد با شاخسار سبزش چیست؟ من نیز یکی از دیگران.چه می شد اگر با من مهربانتر بود....تحته سنگ که از لمس تن پرنده بهاری دچار لذتی عجیب شده بود به با تنی پر از رخوت ماندگاری به آهستگی سر به نزدیک ترین حواس پرنده فرو برد و زمزمه کرد: شاید این درخت اندکی بی وزن تو را تاب نیآورد اما تو گرانقدر تر از اینی که دیگربر کسی چتر شوق نگسترانی. مگذار عشقت تنها نثار درختی باشد که چاره مگر دوری از تو ندارد. او را خزانی سخت و سرد آزرده و اینک لرزشی اندک سرانجامی مهیب را برایش رقم می زند. بیا و از دولتی و صولتی عشق بگذار بال هایت بوسه ای بر آن بوته، آن را می گویم کمی دور تر از من است هم آنکه آفتاب بی رمق شولای ماندن بر او پوشانده است، زنند. پرنده از سر سنگ پرید به درخت می اندیشید و به شوری که داشت خود اما غافل که بالهایش بی صبرانه او را به آن بوته که سنگش رهنمون بود می رسانند. نسیمی وزید. نسیمی که خنکای یک رویا را به پرنده تلقین می کرد. و از سفری دراز که به یمن آن درخت رهسپار آن شده بود خسته و افگار به خواب فرو رفت.عصرگاهی ملس به تکانه های نامنظم بوته خار از شیره دلچسب ان خواب منقار برکشید. چشم که گشود درخت را ندید. سراسیمه به اطراف نگریست تخته   سنگ هم نبود. به بوته خار خود گفت کجا رفت درخت آمال من. بوته خمیازه ای کشید و گفت خواب که بودی کوه از درون لرزید. بی ریشه بود بی تکیه گاه در سراشیبی تند کوهسار سرنگون شد. هم آن درخت و هم آن سنگ لغزان. چه خوب که بر من نشستی وگر نه تو نیز در قعر آن دره طعمه رودخانه می شدی.......................!


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/8/30 توسط راضیه ایروانی
هنوز نمی داند پرنده ای که از قفس دلتنگی ها پرید ، پرنده کوچک خوشبختی اش بود .  شاید هم می داند و در خلوت محرمانه اش با جام

 و لحظه های راستی به بهانه مستی

 می اندیشد چقدر جای آواز پرنده خالی است

 و چقدر دلگیر است پرواز را بخاطر سپردن

 وقتی پرنده ای را به یاد می آورد که دیگر برنخواهد گشت ...




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/8/30 توسط راضیه ایروانی

پرنده گفت :«چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»


پرنده از لب ایوان پرید،مثل پیامی پرید و رفت


پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت


پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده،آه،فقط یک پرنده بود
پرنده،آه،فقط یک پرنده بود



شاید عده ای از شما این عکسها رو توی سایت های مختلف اینترنتی یا جزو ایمیل های (marshal-modern) دیده باشید.

منو خیلی به فکر فرو برد.

امروز که بی اختیار به یاد شعر «پرنده مردنی ست» از فروغ فرخزاد افتاده بودم تصویر این دوتا پرنده باز
هم توی ذهنم نقش بست.

بین ما آدما از این موارد خیلی کم پیدا می شه.ما آدما معمولاً موجودات فراموشکاری هستیم . ولی راستش


هنوز به این نتیجه نرسیدم که این خصوصیت خوبه یا بد؟!...شاید به خاطر اینه که منم فقط یه آدمم و پر


از تردید و دودلی...

عکس ها رو با شرحی که مهدی آذر مهر نوشته براتون می ذارم.امیدوارم خوشتون بیاد.



در غروب یه روز شنبه غمگین، پرنده ای که برای پیدا کردن غذا، راهی طولانی رو سپری کرده بود، در مسیر بازگشت هنگام عبور از اتوبان با ماشینی در حال حرکت برخورد می کنه و می میره !



پرندگان هم احساس دارن ! پرنده دیگری ( احتمالا جفت پرنده مرده ) با دیدن این صحنه با هل دادن پرنده مرده به جلو سعی می کنه که به اون کمک تا از وسط اتوبان خارج بشه و تا از اونجا دور بشن !




مدتی نمی گذره که اتومبیلی دیگه ای به سمت پرنده مرده می یاد و اونو به وسیله باد چند قدم اون طرفتر پرتاب می کنه ، بطوریکه پرنده مرده به پشت میفته ! پرنده دومی دوباره سعی خودشو آغاز می کنه و می خواد که اونو برگردونه که بتونه پرواز کنه و از اونجا نجات پیدا کنه !
 




پرنده دومی وقتی اونو بر می گردونه فریاد می زنه که : چرا بلند نمیشی؟!
(این همون عکسیه که  قبلا توی اینترنت دیده بودیم ! )



اما پرنده مرده دیگه صدای اونو نمی شنوه ! پرنده دومی بازهم سعی می کنه که پرنده مرده رو از جاش بلند کنه !



ماشینها یکی پس از دیگری در حال عبور از کنار پرنده مرده بودن و هر کدوم از اونا به سمتی پرتاب می کردن و پرنده دومی به سرعت اونو دوباره به حالت اولش بر می گردوند تا بتونن از اونجا فرار کنن !



 
پرنده دیگه ای نزدیک پرنده دومی می شه و می گه که اون مرده و دیگه باید ازش دل بکنی ! اما پرنده دومی به یاد روزهایی که باهم داشتن بازهم تلاششو می کنه تا یه بار دیگه بتونه پرواز زیبای اونو دوباره ببینه !



 
پرنده عاشق همه انرژی خودشو مصرف می کنه ! اما ...



 
عکاس این عکسها می گه که دیگه نتونسته عکس دیگه ای ازونا بگیره اما دیده که پرنده عاشق جسد معشوقشو به کنار جاده برد و در کنار درختی مدتی برای او گریست و سپس جدایی تلخی بین اونا بوجود اومد ..........
آیا آدما هم می تونن همچین کار مشابهی رو انجام بدن ؟ ...




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 87/7/23 توسط راضیه ایروانی

چرا یکدیگر را دوست نداشته باشیم ؟ چرا از کنار گندمها و گلها بی هیچ نگاه و سلامی عبور کنیم؟ با این همه باران پیاپی و ابرهای سرشار چرا تشنه بمانیم؟

چرا برای گنجشک هایی که از سفر امده اند بوسه ای نفرستیم؟ چرا بر لبه آسمان ننشینیم

و عبور فرشتگان را از کنار بهشت نبینیم؟

به ساعت سفیدی که به دیوار تکیه داده نگاه کن! می خواهد با تو حرف بزند عقربه هایش برایت دست تکان می دهند و تو را به سوی فردا دعوت می کنند.

راستیُ فردا چه نزدیک است! اگر یک بار دیگر فرصت داشته باشم به کوچه های دیروز بروم کنا ر خانه تو می ایستم و نامت را به همه دیوارهای سنگی یاد می دهم. چرا یکدیگر را دوست نداشته باشیم؟ پروانه ها و پنجره ها به ما می گویند که باید همواره شعر دوست داشتن را بسراییم . من تو را دوست دارم و می دانم هر روز که لیموزاران و بلوطها از خواب بیدار می شوندُ سلام مرا که به عطر آفتاب آغشته است به تو می رسانند. من تو را دوست دارم و صبح و شب تصویر تو را روی برگها یی که در بهار زندگی می کنند میبینم.

من خوب میدانم که آسمان و زمین دوست داشتن و عشق ورزیدن را از تو آموخته اند.

از تو عاشق تر کسی را سراغ ندارم .افسوس که گاهی سنگم و گاهی شبنم ُ گاه آنقدر از تو دور می شوم که هیچ قاصدکی نمی تواند پیامت را به من برساند و گاه آنقدر به تو نزدیکم که واژه هایی را که در قلبت زندگی می کنند می بینم.ای که به یاد تو خوابهایم پر از تمشک و رنگین کمان استُ حتی اگر به اندازه یک سر سوزن دوستم داشته باشی ُ(( هرگز از تو جدا نخواهم شد))..............................

امشب دلم واقعا گرفته نمی دونم چرا  اما دلم خیلی ابریه ...........

خدایا راه درست رو نشونم بده

خدایا همیشه و همه جا کنارم باش

خدایا بهم صبر و تحمل بده

خدایا می دونم تو این ماه رمضون امسال اونی که همیشه بودم ، اونی که تو می خواستی نبودم،چند روز دیگه این مهمونی هم تموم می شه  بدون این که ازش استفاده ای کرده باشم  بر عکس هر سال ...

خدایا...به خاطر تمام کوتاهی هام منو ببخش

کاری کن استوار به زندگیم . کارم ادامه بدم و کم نیارم .

باهام باش . تنهام نذار . مثل همیشه برا رسیدن عید فطر تنم می لرزه . هیچ وقت تو زندگیم این عید رو دوست نداشتم . همیشه وقتی اخبار عید فرداش رو اعلام می کنه می رم یه گوشه ای و ساعتها گریه می کنم . خدا جون . حداقل این دوسه روز باقی مونده رو ........

دوستت دارم خدا . تو رو ، زندگیمو. کارمو . خانوادمو . دوستامو ........

همشونو برام نگه دار...

 

 




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/7/8 توسط راضیه ایروانی

صاحبان دلهای حساس نمی میرند 

بی هنگام ناپدید می شوند !

 

بدون هیچ مقدمه ای

خدانگهدار ................................!




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/3/22 توسط راضیه ایروانی

روزی مردی عقربی را دیدکه در آب دست و پا می زند ، او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد ...

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ولی عقرب بار دیگر او را نیش زد .

رهگذری او را دید پرسید :برای چی عقربی را که نیش می زند نجات می دهی ؟

مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم،چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب نیش می زند ؟

عشق ورزی را متوقف نساز، لطف و مهربانی خود را دریغ مکن ،حتی اگر دیگران تو را بیازارند!!!



«شکر خدا هر چه طلب کردم از خدای                   بر منتهای همت خویش کامران شدم..»




نوشته شده در تاریخ شنبه 87/3/18 توسط راضیه ایروانی

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت          

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت ........!!!!




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/3/16 توسط راضیه ایروانی

تو چه میدونی غم چیه غصه چیه ! تو اصلا مگه رنگ غم تو زندگیت دیدی که حرف می زنی ! با تو ام غریبه !
من مدتهاست که فهمیده ام انسان هابه درد جرز لای دیوار هم نمی خورند!
که انسان حقش مرگه ! حقش نیستیه !     با تو ام غریبه
وقتی یه روز جای من باشی  می فهمی که من چی می گم
با توام  هر جا که هستی ! تو فکر می کنی که غریبه ای  !!!!
ولی من اونی که تو فکر می کنی نیستم ! اینو اینجا نوشتم که همه عالم و آدم بخونن !      روزگار خیلی غریبه !

نمی تونم خودمو گول بزنم که ! شایدم مشکل از منه ! شاید تو راست بگی اما من اگه می رم سراغ آدما و اونا سراغ من نمیان من قسم خوردم دیگه جواب سلام هیچ آدمی رو هم ندم چه رسد به صحبت کردن ... هیچ آدمی ....می فهمی ؟ با تو ام غریبه ...

دلمو الکی خوش کرده بودم به دنیا ! ما که رفتیم .. دنیای کثیفتون هم مال خودتون ..................................




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 86/9/21 توسط راضیه ایروانی
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20