سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

اگر بعضی افراد، بی منطق  و خود محورند،

تو همواره آن ها را ببخش

اگر نسبت به دیگران مهربانی ولی آن ها تو را به خودخواهی متهم می کنند،

تو همواره مهربان باش

اگر فردی موفق هستی ولی در نهایت تعدادی دوست دروغین و تعدادی دشمن حقیقی به دست آورده ای،

تو همواره بکوش تا موفق شوی

اگر صادق و یکرنگ هستی و ممکن است دیگران فریبت دهند،

 تو همواره صادق و یکرنگ باش

هر آن چه طی سالیان ساخته ای ، ممکن است فردی در یک لحظه ویران کند،

تو همواره در حال ساختن باش

اگر به شادابی دست یابی، ممکن است دیگران به تو حسادت ورزند،

 تو همواره شاد باش

خوبی های امروز تو، ممکن است فردا فراموش شود،

 تو همواره خوب باش

بهترین چیزی را که در توان داری به دنیا هدیه کن ، حتی اگر کوچک است،

 تو همواره بهترین ها را هدیه کن




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/3/13 توسط راضیه ایروانی

خداوندا

مرا موهبتی عطا کن    که همیشه گرفتار باشم

و در همه گرفتاری ها تو در کنارم باشی

بدین ترتیب اگر گرفتاری یک لحظه مرا رها نکند

در همه اوقات تو را در کنار خویش دارم...!!




نوشته شده در تاریخ جمعه 87/3/10 توسط راضیه ایروانی

کاش زندگی آدم هم مثل این صفحه ی مدیریت کاربری توی وبلاگها، پایین هر پست دکمه ی ویرایش و حذف داشت! اونوقت…آره…من خیلی پُست ها تو زندگیم داشتم که نیاز به ویرایش داشتن یا حتی حذف!

از خودم بدم میاد! آخه این خودم همون " خود " ی نیست که می شناسم…خیلی عوض شده…خیلی…اونقدر که دیگه نمی شناسمش…قبلنا می دونستم که در مقابل هر موردی چه عکس العملی خواهم داشت…اون وقتا که هنوز به این درجه از نشناختن خودم نرسیده بودم تصمیماتم فوق قوی بود! یعنی هیچ نیرویی جز نیروهای ماورائی و اهورایی نمی تونستن در مقابل تصمیماتم خللی وارد کنن…اما…حالا به مرزی رسیدم که اصلا نمی دونم چی می خوام! این ندونستن داره سخت منو آزار می ده…هیچ کسی هم نمی تونه کمکم کنه…هیچ کس...

دلم می خواد هزار کار جدید رو شروع کنم…اما … نمی دونم چرا مدام این فکر لعنتی میاد توی ذهنم که فرصتی برای اتمامشون ندارم و به همین خاطر بی خیالشون می شم …من دارم اذیت میشم…در لحظاتی که زندگی رو خیلی دوست دارم و برای اطرافیانم می میرم ، دارم از درون به عدم می رسم!...نمی دونم از کی باید کمک بخوام . به کی التماس کنم . نمی دونم چرا همیشه یه چیزی هست این وسط که ضد حال باشه . که نذاره خوش باشم . نمی دونم چرا هنوز نمی تونم از زندگیم لذت ببرم . نمی دونم با این کارام چیو می خوام ثابت کنم . یه روز تو خودمم . یه روز کاملاً بیرون از خودم . یه روز با همه خوب و مهربون ، یه روز با همه می جنگم و دعوا دارم . یه روز دلم می خواد زندگی و دنیا رو تو آغوش بگیرم و بگم که چقدر دوستش دارم یه روز دیگه از صبح تا شب این آهنگ موبایلمو روشن می کنم که : آی خدا دلگیرم ازت... ای زندگی سیرم ازت ...!

نمی دونم . مثل دیوونه ها شدم . هر چی می خوام پیروز بشم به این فکر و خیالاتم نمی شه .اونا دارن بر من پیروز می شن . اونا دارن منو از پای در میارن . خدا تو بگو کارم درسته یا غلط؟ خدا جون تو همین موقع شب ، شب جمعه ، همین لحظه قشنگ ، که صدای دعای کمیلت  تو گوشمه . تو بگو آیا واقعاً  « ظلمتُ نفسی » ؟؟؟؟؟

پس چرا به دادم نمی رسی؟ چقدر داد بزنم ؟ چقدر زار بزنم؟ چقدر متوسل به امامات بشم؟ چقدر پنجره فولادو بچسبم؟ چقدر پای شش گوشه فریاد زدم؟ چقدر به حضرت عباست التماس کردم ؟ چرا همه چی درسته ولی باز من دلم گرفته ؟ فقط جواب این سؤالمو بده . چرا دگرگونم ؟ تو بگو چرا تازگی ها از همه نفرت دارم ؟

خدایا می بوسمت ، یه جرعه کمک لطفا!




نوشته شده در تاریخ جمعه 87/3/3 توسط راضیه ایروانی
بازم شب جمعه شد و من،
 
هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشستم... می‌بینی منو ؟!
همون که تنهای تنهاست... مثل همیشه...!
کفش‌ها رو به گوشه‌ای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگیه که تموم التهاب یه روز رو با خودش می‌بره.
همون که خودش رو با سنگ ریزه‌های کنار جاده مشغول کرده...
آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصله‌اییه به اندازه یه قلب بی‌قرار

هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه اون مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... به اندازه یه مژه بر هم زدن...
شاید بیایی از پس اون درخت... اون بید مجنون که دید منو به انتهای جاده کور کرده...
مردم از کنارم می‌گذرند و به اشک‌هام می‌خندند...
 
شاید دیوونه م می‌پندارند... باکی نیست!...
بر این شب زده خراب دوره گرد حرجی نیست اون هنگام که چون تویی دلدارش باشی..
بید مجنون می‌رقصه زیر نسیمی که صورت خیسمو به بازی گرفته... سردم می شه...
ای کاش بودی ...
 
از خدا بخواه زنده م نگه داره... وعده من و تو جمعه دیگه... همین‌جا... کنار خرابه دل...
 
نگاه می‌کنم... به خودم ... به دور و برم.... سیاهی... سیاهی...
شده‌م مشکی پررنگ... پرکلاغی... ای که دستت می‌رسد کاری بکن تشنه‌م...
تشنه کمی سپیدی که از خودم دریغ کرده‌م...!
می‌خوام بگم از اونچه تو دلم جاریه... اما تو خبر داری از اونچه بر من رفته و می‌ره...

دستم بگیر، نذار غرق شم...اینجا میون مردم پست، تو تنهایی... آه تنهایی!...  
خیلی غریبم . خیلی دلتنگم . دلم می خواد دست فرشته زندگیم رو بگیرم  و بزنم به طبیعت.جنگل زیر سایه درختا. بشینم اونجا باهات درددل کنم . هر چند تو همه راز دلم رو می دونی .اینقدر که بهت گفتم خستت کردم.روز غریبی بود امروز . دلم گرفته . بازم دلم گرفته. ولی افسوس که کسی رو جز تو ندارم که بهش بگم دلم تنگه. دلم گرفته . صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ غربت به سله نشسته...
نمی‌دونم پشت کدوم دیوار این شهر آهنی، یاد تو رو جا گذاشته‌م...
دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهام.
آقا جون دست دلم رو بگیر... همون که توبه‌هاش مایه خنده فرشته‌ها شده...
 
همون که هیچ آبرویی نداره پیش خدا...
 
همون که هنوز به عشق جمعه‌هات زنده ست...
همون که دیشب برای آخرین بار توبه‌ش رو ریختم توی جعبه‌ای از امید و دادمش دست فرشته‌ای که برسوندش دست خدا...
روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است.»




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/2/12 توسط راضیه ایروانی

نمی دونم چی بگم ... فقط نمی دونستم  خوابم یا بیدار ... باید باور میکردم که کجام !

یک شب کامل کنار مرز عراق تو همون سرمای بیابان خوابیدیم ، رامون نمی دادند، همش می گفتم لابد لیاقت نداریم که نمی تونیم رد شیم . ولی به هر حال موندیم تا که شاید فردا ...

شب خوابم نمی برد کاروان ها گوشه و کنار این بیابون دعای توسل و زیارت عاشورا می خوندند  صدای گریه هایشان دیوونه می کرد . همه خوابیدند . کنار چمدون هاشون ، ولی من خوابم نمی برد. یه دوری زدم و اون آخرین حدی که می تونستم برم رفتم . از خدا خواستم که قسمتم کنه این 10 قدم دیگه رو هم رد بشم و به خاک عراق برسم .فردا شد . ساعت نه و نیم صبح لحظه سال تحویل بود . به هر کی زنگ می زدم پای سفره هفت سین نشسته بود . دوست داشتم یه جا گیر بیارم که هیچ کس نباشه زار زار گریه کنم داد بزنم. یه نفر شروع کرد به روضه خوندن و همه بغضشون ترکید ...راحت شدم خالی شدم . یا مقلب القلوب رو همون جا گفتم  از امام حسین خواستم نا امید بر نگردونه منو . خواستم تا همون لحظه سال تحویل که هر دعایی اجابت می شه ، تذکره کربلای من هم امضا بشه ....همون لحظه درو باز کردند . مردم هجوم بردند داد زدند باز شد باز شد ....هممون دویدیم . همه رو صدا کردیم و با هزار مصیبت از اونجا خلاص شدیم و وارد عراق شدیم ...تا برسیم به کربلا کلی طول کشید . اذان مغرب و عشا تو کربلا بودیم .

زیبا ترین روز عمرم بود ... ماشین که وارد شهر شد ... آخرین ایست بازرسی گذرنامه ها بود ... راننده عراقی گقت : ? دقیقه دیگر به حرم می رسیم ... وای چه اضطرابی داشتم ... قلبم تند تند می زد ... دلم می خواست چشمم رو ببندم و وقتی باز می کنم حرم زیبایش را ببینم ... چشمم را بستم ... فقط یک لحظه صدای گریه ای رو شنیدم ... چشمام باز کردم دیدم  دو گلدسته زیبا و یک گنبد قشنگ از عقب نمایان گر شده است  ... بله این حرم امام حسین است همان حرمی که یک عمر آرزویش را می کشیدم ... حالا دارم از نزدیک می بینمش ... حسابی گنگ شده بودم اشکم نمی آمد عین دیوانه ها زل زده بودم به حرم ... ماشین ایستاد ... از ماشین پیاده شدیم ... گنبدحضرت عباس در مقابل دو چشمانم ... با دنیا آن لحظه را عوض نمی کنم ...  تصمیم گرفته بودم که اول به حرم حضرت عباس بروم و اجازه بگیرم و بعد به حرم ارباب بروم ...روزی که با همکارام به حرم نمادین حضرت عباس در فرهنگسرای بهمن رفته بودیم همون جا بهش گفتم قسمتم کن اگه بیام کربلا اول از همه به حرم تو میام . با دل پری رفته بودم ... کلی در دلم شکواییه داشتم از آدم ها ... ولی با اولین نگاهم به ضریح همه چیز یادم رفت حتی دیگه از کسی هم بدم نمی آمد ... در آن لحظه دلم برای همه تنگ شد ، حتی برای آن هایی که برای نفرینشون رفته بودم ... شاید  کرامت ، حضرت رحمت الواسعه بود ... از ایوان خارج شدم جرات نکردم وارد حرم شوم ... رفتم در صحن نشستم ... با خودم گفتم برای چی آمدم این جا ... برای نفرین ... برای شکواییه ... برای تفریح ... یا برای ضرت عباس و امام حسین ... نه نه ، آدم بدجنسی نیستم ، هر کسی با هرکی خوشه یا علی ... من آمدم این جا خوش باشم ... من آمدم ، دلم را این جا خوش کنم ، من نباید از کسی کینه به دل داشته باشم ... هر کی هرچی می خواهد بگه ، بگه ...هر کی هر کاری می خواد بکنه بکنه دلخوشی من تویی ...دلم از تمام کینه های دنیوی پاک کردم ... سرم پایین انداختم ، گفتم اقا : مرا هم بپذیر ...من روسیاه کجا و این حرم قشنگ کجا . صدای یا ابالفضل ایرانی ها حرم رو می لزروند.رفتم داخل حرم یه دوری زدم دور ضریح ولی هیچ چی به زبونم نمیومد که بگم...فقط تنها چیزی که یادم میومد اسم بردن تک تک آدمایی بود که بهم گفته بودند التماس دعا.حاجت های خودم یادم نمیومد . به زبونم نمیومد. احساس می کردم همین که تو حرمشم براورده شدن بزرگنرین حاجتمه . دیگه روم نمیشه چیزی بخوام ...اومدم کنار. پیش دیوارتکیه دادم .چشم دوختم به ضریح . همون جا بغضم ترکید به اندازه همه سالهای زندگیم گریه کردم .

بعدشم بین الحرمین...و شش گوشه امام حسین ....دیگه چی بگم...تل زینبیه....قتلگاه... خیمه گاه ....................................

خیلی زود گذشت ... حتما تا حالا دیده اید که کسی که ناگهان از خواب بپرد چه حالی دارد ... تا مدتی گیج گیج می زند ... سردرد می گیرد ... دیگر حالش خوب نیست ... من هم الان همین حال را دارم ...  من نجف و کربلا خواب بودم ... مثل یک رویاست ... ایوان نجف ... مسجد کوفه ... محراب مسجد ... ولی به خدا یک چیز را متوجه شدم ... هنوز که هنوز است ... کوفه بوی غربت می دهد ... تو مسجد کوفه نشسته بودم ... دلم خیلی گرفته بود ... فضای دلگیری حکم فرما شده بود ... به طرف حرم مسلم رفتم ..... یکباره دلم برای همه دوستانم تنگ شد ... همه آن هایی که آرزو داشتند همچین شبی در همچین جایی باشند ...تک تکشون رو یاد کردم.برای تک تکشون امین الله خوندم .  
اماهمون 2 روز اول که گذشت درگیری بین عراقی ها شدت گرفت . شده بود عین زمان جنگ تا روز آخر استرس تو وجودم بود هر جا رد می شدیم 1 دقیقه بعد اونجا منفجر میشد . تیر اندازی می شد .همش حکومت نظامی...خلاصه گذشت و به همون سختی که وارد عراق شدیم به ایران برگشتیم ولی اگه می تونستم وقت برگشتنم این دو حرم با صفا رو می کندم و با خودم می اوردم ایران ،حیف  از اونها که اونجا باشند تو اون سرزمین نفرین شده .

ولی باز هم الحمدلله که برای یکبار هم شده این اماکن مقدس را زیارت کردم که اگر روزی دیگر نبودم نا کام نرفته باشم ...امشب دلم بدجور هوای بین الحرمین را دارد ... همان خیابانی که آدم نمی داند که حرم حسین برود یا حرم عباس ... یا بر روی پله های تله زینبیه بنشیند به دید گاه خانم حضرت زینب بگرید ... یادش بخیر..................




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/1/15 توسط راضیه ایروانی
آسمون همیشه آبی نیست ،همیشه هم صاف نیست ! گاهی ابریه و گاهی بارونی ! و از آسمون همیشه هم بارون نمی باره ! خب ، این طبیعتشه ! ولی همون موقعهایی هم که داره بارون می باره ، برو بشین پای درد دل آسمون . ببین چی می گه ؟! چرا داره گریه می کنه ؟! دلتو بده به دل آسمون و عوضش ازش چند تا ستاره بگیر !


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86/12/14 توسط راضیه ایروانی

 مدتی بود که هیچ خبری از بارون نبود ...

باز امشب دلم گرفته بود و ازت بارون خواستم ...

دقیقاْ مثل بارهای قبلی ...

توی اون هوای صافی که شاید می شد

تک تک ستاره ها رو شمرد

به یک باره در عرض یک ساعت و نیم ...

امروز هم همینطور  وقتی صدات کردم ،یهو باد و طوفان و ابرهای سیاه و نم نم این قطرات خوشگل  بارون ... که دلم می خواد تا نیمه های شب از اون بارونا بشه که من دوست دارم .از صبح دلشوره دارم .روز خوبی بود اما دلشوره ام رو نمی دونم چی بود . یادته همیشه حاجت هامو با ریزش نم نم بارونت دادی؟ نکنه اینم صدای توئه. که به شیشه می زنی ! خوب پس چرا تو نمیای ؟ من که بهت قول دادم . بیا کنارت باشم و رودررو باهات حرف بزنم .چقدر نشونه ....چقدر ... من که فهمیدم چقدر بزرگی و مهربون و لطیف . امروز حال من رو دریاب بگو که دلشوره ام بی مورده .بگو فقط از عظمت توئه که امشب می خوای به دیدنم بیای ...!.

خدایا!

واقعاْ شکرت!

چون فقط توئی که می تونی بفهمی که توی دنیا عاشق بارونتم...

خدایا!

این نعمتت رو هیچوقت از من نگیر فقط تو رو دوست دارم ...فقط




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86/12/7 توسط راضیه ایروانی

هر روز وقتی غروب می شه،دلم می گیره.

غروب یه غربت بی انتهاست برای همه ی آدمایی که ته دلشون یه دوست داشتن موج می زنه.

وقت غروب  دلم برای بعضی چیزا و خیلی کس ها تنگ می شه.غروب وقتی از پشت پنجره به آسمون شهرمون نگاه می کنم و خداحافظی خورشید را می بینم ،ناخودآگاه اشکام سرازیر می شن ......

وقتی صدای موذن تو گوشم  می پیچه که دعوتم می کنه به نماز و یه جورایی منو از این خلوت قشنگم با آسمون به یه روحانیت خاص و آسمونی می کشونه،بی اختیاردستامو به سمت آسمون می برم و دعا

می کنم....توی همین خدا خدا گفتن هاست که دلم می لرزه و بغضم می شکنه .........

 خدا رو قسم می دم که پناه تموم دلای تنگ باشه و مهمون تموم قلبای تنها و نا آروم که شاید برای یه لحظه یادشون رفته که خدای ما یه جایی همین نزدیکی هاست.......

تازه زبونم باز شده،می خوام بهش بگم دوستت دارم،نه تنها زبونم نمی گیره بلکه توی دلم فریاد می زنم   که مهربونم،دوستت دارم با همه ی وجودم که خدای خوبِ خودِ خودِ منی......

 اما غروب جمعه؛

همیشه غروب جمعه دلگیره ، همیشه!!!

دلت واسه تموم دوست داشتن هات تنگ می شه و می گیره......بغض می کنی اما متفاوت با بقیه روزها،این غم ماورائیِ.......جمعه ها   مخصوص امام زمانِ ............از اینکه یه جمعه ی دیگه هم گذشت و مهدی فاطمه نیامد،دلخوری.........

از اینکه یه هفته ی دیگه باید منتظر منتقم خون حسین باشی که با ذوالفقار علی پا به دنیای

ما بذاره و ممکنه تو نباشی ،دلتنگی........

اشکات تموم پهنای صورتت رو می پوشونه و هیچی جز دعای سمات آرومت نمی کنه......

بِسم الله الرَحمن ِالرَحیم که می گی و شروع که می کنی به خواندن خدا به تموم اسم های اعظمش،انگار نه دلتنگی،نه دلگیری.......فقط منتظری.......

منتظر آهنگ خوشِ صدای همونی که یه دنیا سراغ عدالتش رو می گیرند ......

و خوشحالی که منتظر یه حادثه ی پر از عشق و معرفتی،تصور اومدن یه منجی تموم غم هات رو از دلت پاک می کنه ...........

 دوست خوب من،

اگه دلت توی غروب های جمعه شکست،اگه دلتنگ شدی ، اگه دعای سمات خوندی و یه حال خوب گرفتی،واسه امام زمانمون و تموم دوستداراش و تمومی دل شکسته های عالم دعا کن...... دعا کن که زودتر بیاد تا تموم بشه همه ی دلتنگی هامون و به سر بیات تموم غصه های کوچیک و بزرگمون........




نوشته شده در تاریخ جمعه 86/12/3 توسط راضیه ایروانی

زمان، این رویای دست نیافتنی من، مثل یه مشت آب می مونه که هر چقدر سعی می کنم توی مشتم محکم تر نگهش دارم، زودتر از دستش می دم.  فرصتهای طلایی رو که با چه امید و آرزویی به دست آوردم، حالا دارم به آسونی از دست می دم. جالبتر اینکه هنوز کاملاً از بین نرفته، افسوس نبودنش رو می خورم. توی زندگیم گاهی کارهای عجیبی کردم. همه می گن آدم عجیب و غریبی هستم . ولی نمی دونم چرا این روزا حس عجیبی دارم . حال غریبی دارم . هر چی به خودم تلقین می کنم که هیچی نیست  نمی شه که نمی شه . دلم نمی خواد با کسی حرف بزنم . خودم هم نمی دونم تو این مغزم چی می گذره . احساس می کنم زمین و زمان دست به یکی کردن که به من بد بگذره . در عین حال که خیلی خوش می گذره!!

الان هم درست در همون موقعیتم. یک حسرت تمام شدن فرصتها پیچیده توی روحم و داره ذره ذره نا امید و نا امیدترم می کنه و من با تمام قوا دارم سعی می کنم از همین فرصت باقیمونده نهایت استفاده رو ببرم. خیلی سخته ولی من باید بتونم.من قول دادم که می تونم . قول می دم به خودم ، به وجدانم که دختر خوبی باشم .

کارها همیشه به پایان می رسند حتی اگه فرصت ها هم تموم شن، حالا خوب یا بد، موفق یا...

اما

کاش می شد زمان رو به عقب برگردوند تا لااقل فرصت دیدن اونایی که دوسشون داریم رو دوباره به دست بیاریم و اینبار بهترین استفاده ها رو از با هم بودنمون ببریم. می دونم عملاْ نمی شه این اتفاق بیفته... اما خیلی دلم می خواد که بشه
بالاخره داریم از وضعیت بلاتکلیفی در میایم . رئیس جدیدمون داره میاد . خوشحالم یا ناراحت نمی دونم . ولی من قول دادم . و خوشحالم . باید خوشحال باشم.باید خودمو با شرایط وفق بدم . من می تونم قوی باشم . من ضعیف نیستم .

هیچ وقت نتونستم اون چیزی رو که توی قلبم بود بگم.

شاعر چه زیبا می گه:

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود!




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86/11/29 توسط راضیه ایروانی

یادم باشد که حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بی راه باشم

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشه که روز روزگار خوش است

همه چیز روبه راه و بر وفق مراد است و خوب

تنها دل ما دل نیست!!!




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 86/11/25 توسط راضیه ایروانی
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20