بيا همبازي کودکي هايم...
بيا تا با هم بادبادکي بسازيم و به دست باد بسپاريم
بيا تا باز عروسکهايمان را کنار حياط کوچک کودکيمان بچينيم و
ساعتها با آنها بازي کنيم
آخ ...اگر ميدانستي که چقدر دلم هواي آن روزها را دارد
روزهاي پر اشتياق ، روزهاي پر هياهو ...
دويدن ميان کوچه باغهاي کودکي
و اکنون من هستم و پرسه زدن ميان کوچه هاي پوچ جواني
کوچه هاي کودکيمان را نگاه کن خالي خالي است
« بيا و دستانت را به دستان عاشق من بسپار»
بيا و گامهايت را با من يکي کن تا با هم در ميان خاطراتمان بدويم
و خنده هايمان تمامي درختان خواب آلود را بيدار کند
بيا من چشم ميگذارم و تو با آن چشمهاي شيطان به دنبال جايي بگرد
و من خواهم شمرد بلند بلند : 10 - 20 -30 – 40 .... بيام
پيدايت خواهم کرد
و بارها و بارها کودکي را تکرار مي کنيم
بيا اي همبازي کودکي هايم
نگو که دير است ، نگو که سايه ات قد کشيده است
آخر ميداني چيست ...من هنوز دندان شيري ام نيفتاده ...
بيا...