• وبلاگ : صداي پاي باران
  • يادداشت : برف
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ستاره غريب 
    خوب بود
    + باران 

    بيا همبازي کودکي هايم...

    بيا تا با هم بادبادکي بسازيم و به دست باد بسپاريم

    بيا تا باز عروسکهايمان را کنار حياط کوچک کودکيمان بچينيم و

    ساعتها با آنها بازي کنيم

    آخ ...اگر ميدانستي که چقدر دلم هواي آن روزها را دارد

    روزهاي پر اشتياق ، روزهاي پر هياهو ...

    دويدن ميان کوچه باغهاي کودکي

    و اکنون من هستم و پرسه زدن ميان کوچه هاي پوچ جواني

    کوچه هاي کودکيمان را نگاه کن خالي خالي است

    « بيا و دستانت را به دستان عاشق من بسپار»

    بيا و گامهايت را با من يکي کن تا با هم در ميان خاطراتمان بدويم

    و خنده هايمان تمامي درختان خواب آلود را بيدار کند

    بيا من چشم ميگذارم و تو با آن چشمهاي شيطان به دنبال جايي بگرد

    و من خواهم شمرد بلند بلند : 10 - 20 -30 – 40 .... بيام

    پيدايت خواهم کرد

    و بارها و بارها کودکي را تکرار مي کنيم

    بيا اي همبازي کودکي هايم

    نگو که دير است ، نگو که سايه ات قد کشيده است

    آخر ميداني چيست ...من هنوز دندان شيري ام نيفتاده ...

    بيا...

    باز خوبه برف رو مي بيني !!!