سخن بگو
عزيز مهربان من!
چرا چنين خموش و سرد، خفته اي؟
چرا به سان شمع سوخته
وجودي از گدازه اي؟
سخن بگو، پدر!
دلم براي گفتن "بکن، نکن- برو، نرو"هاي هميشه ات، کنون
به گوش هوش
منتظر نشسته است.
کهن درخت سبز و ريشه دار!
بپا شو و ببين
چگونه نسل هاي تو
به حسرت نشستن دوباره اي
به زير چتر سايه ات
دست دعا به آسمان کشيده اند...