سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

...

انگار دیروز بود

که وقتی من در لاک سکوتم فرو می رفتم و در آشپزخانه به ظاهر به کاری مشغول ، دست های کوچکت پائین لباسم را می کشید و نگاهت می کردم که چهار دست و پا خودت را به من رسانده بودی تا با نگاه عمیقت ( حتی در آن سن ) ، به من بفهمانی متوجه سکوت غیرعادی من شدی و من در آغوش می کشیدمت و می بوسیدمت به سپاس ...

و امروز ، روی تختت نشستم و تو این بار در تصویری مادرانه ، آغوشت را برایم باز کردی و من سر بر سینه اتگذاشتم و زار زدم و تو نوازشم کردی ... در سکوت ... تا باز بفهمانی که متوجه سکوت غیر عادی این روزهایم هستی ....

من هنوز نمی دانم چه توضیحی بای به چشمان پرسشگر تو بدهم جز این که: کمی صبر کن آرام بگیرم .  با تو خواهم گفت .. و تودیگر نمی پرسی و می دانم منتظری ...

من در تب و تاب که چگونه برایت بگویم از آرامش و اعتماد و صداقت  و این باور را در جانت بنشانم که بدون آنها زندگی شریف محال است ، در حالی که خودم به مرگ هر سه اینها سوگوارم ...............!

چگونه می توانم به تو یاد بدهم که انسان برای هر لحظه از کلام و گفته و اعتقادش باید بایستد و تا ایمان نداشته باشد ،‏ حق ندارد کلامی به زبان بیاورد ، در حالی که خودم ضربه خورده کلام و باورهایی هستم که به من داده شد و عمل نشد ؟!

چگونه می توانم به تو یاد بدهم که نباید از اعتقادات و علاقه های قلبی ات بگذری و کاری کنی که در قاموست نیست و خودم قدم به راهی می گذارم که نه علاقه ام هست و نه باورم  و نه هیچ  چیز دیگر ،‏جز اجبار آینده تو ؟؟

امروز کشفم بزرگتر و زیباتر از تمام زشتی های این دورانم بود ، این که تمام تلاشم برای پرورش نهال عشق و مهر  در وجودت  و آموزش حق شناسی در تو بی ثمر نبوده .... وقتی بعد از دادن غذایت و نماندن کنارت به بهانه خواب ، مرا بوسیدی و گفتی : می روم بخوایم خیلی ممنون   خوشمزه بود !

وقتی در آغوشم کشیدی و نوازشم کردی تا آرام بگیرم ...

فهمیدم تنها نیستم ...با تو ... در این دنیای بزرگ و بی رحم .... بزرگ دختر کوچکم ....

تولدت مبارک....




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/7/29 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20