سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

آموختی به من که در جریان زندگی گاه فقط باید رها بود . گاهی باید غیر قابل تغییر ها را پذیرفت و مهر بی انتهایت را  سپاسگزار بود بسیاری از اوقات اتفاقات آن گونه نیستند که ما آرزو داریم اما درس ها و آموختنی های زندگی در تمام لحظه های آن جاری است .آموختی به من که هرگز برای آنچه دلم میخواهد با تعصب بهت اصرار نکنم خدا چون بر آنچه پشت هر واقعه پنهان است واقف نیستم .آموختی به من که برای عبور از کوتاهی پله قبلی باید سختی صعود را تحمل کنم و شوق بزرگتر شدن را بیش از قناعت به کوچک ماندن دوست بدارم .

روزهای سختی بود زیرا آنچه را که از آن می نویسم یک شبه نیاموختم خوب یادم هست بی تابی و بیقراری هایم را . اشکها و رازونیازهایم را .ابهام و آشفتگیهایم را . چه روزهایی بود غرق امید بودم و آرزو و چه دیر می گذشت وقتی در انتظار بودم و نمیدانستم چه پیش می آید .

ابهام بود و دلواپسی و از دست دادن رویایی شیرین

فکر می کردم رسیدن به آرزویم رسیدن به حاجتم رسیدن به همه چیز است .

خودم را تنهای تنها میدیدم ... بدون هیچ هم نفسی همدمی ...

آن روزها گذشت هر چند به کندی  . این روزها نیز می گذرد و چقدر شاکرم که در بی قراری آن روزهایک چیز را هرگز گم نکردم :

این که در کنار هر دعا این را نیز از خدا بخواهم که:

آرزویی از آرزوهایم را بر آورد که صلاحم در برآورده شدنشان باشد ... هر چند بر من و شکیبایی ام سخت بگذرد !!

آرزوی آن روزهای من بر باد رفت آرزویی که بی صبرانه مشتاق رسیدنش بودم اما سعادت بی انتهای نرسیدن به آن آرزو مدیون این بر باد رفتن است و تو در ازای آن به من چیزی بخشیدی که تمام ثانیه هایم  تا امتداد بی نهایت پر شد از شکر بر باد رفته ها ...

آموختی به من که در عمیق ترین دردها رو به تو کنم که نزدیکترینی  و سر بر دامن مهرت گذارم .

آموختی که تو دنیا جز تو کسی نیست که شنونده حرفهایم باشه با این که دیر بود زمانی که این را فهمیدم و از موجودات دوپای زیادی کمک طلبیدم. ولی بعدها فهمیدم که هیچ کس جز تو نیست که بتواند مرا یاری کند تویی تنها کسی که شایسته تکیه کردن بی دغدغه است امین و مطمئن.

آموختی به من آنچه با اصرار دلم می خواهد و به خیال شادی پشتش به آن دل بستم گاهی تنها سرابی است که از این سو آب می نماید .سرابی که گاهی می تواند عمیق تر از اقیانوس زندگی ام را غرق فنا کند

محبوبم ...

تو گفتی سالهای بیقراری ام اگر خودم بخواهم تمام میشود و اگر نخواهم تا ابد همراهمه . من می خواهم که تمام شود . ازت خواستم شاید الان 2سالی باشه که من و تو شدیم عاشق و معشوق . دو دوست صمیمی . دویار بی نظیر .

بی باکانه رها کردن و بسیار سبکبال گشودن و پرواز را . اندیشه رها شدن از بند خواسته ها و ناخواسته ها را تو به من هدیه کردی

و آموختی به من که وقتی رها هستم زندگی چه با شکوه است و کسی همواره با من است که بسیار تواناتر از من قادر به گشودن گره های کور است .

بابت همه آموخته هایت شکرت میکنم و همواره میگویم دوستت دارم عاشقتم و میپرستمت معبودم ...محبوبم ... معشوقم

کنارم باش

تنهایم نگذار مثل الان مثل گذشته مثل همیشه .

اگه خواستی روزی به خاطر گناهانم و کوتاهی هایم و ناشکری هایم تنهایم گذاری اون روز را روز مرگ من قرار ده چون من بدون تو بدون نگاه تو و بدون یاری تو هیچم .

زندگی ام را همیشه سرشار از خوشبختی قرارده و فرشته هایم را برایم نگه دار .

دلم برات تنگ شدهههههههههههههههههههههههههههه خدایم .

 




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/2/19 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20