سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

هر روز وقتی غروب می شه،دلم می گیره.

غروب یه غربت بی انتهاست برای همه ی آدمایی که ته دلشون یه دوست داشتن موج می زنه.

وقت غروب  دلم برای بعضی چیزا و خیلی کس ها تنگ می شه.غروب وقتی از پشت پنجره به آسمون شهرمون نگاه می کنم و خداحافظی خورشید را می بینم ،ناخودآگاه اشکام سرازیر می شن ......

وقتی صدای موذن تو گوشم  می پیچه که دعوتم می کنه به نماز و یه جورایی منو از این خلوت قشنگم با آسمون به یه روحانیت خاص و آسمونی می کشونه،بی اختیاردستامو به سمت آسمون می برم و دعا

می کنم....توی همین خدا خدا گفتن هاست که دلم می لرزه و بغضم می شکنه .........

 خدا رو قسم می دم که پناه تموم دلای تنگ باشه و مهمون تموم قلبای تنها و نا آروم که شاید برای یه لحظه یادشون رفته که خدای ما یه جایی همین نزدیکی هاست.......

تازه زبونم باز شده،می خوام بهش بگم دوستت دارم،نه تنها زبونم نمی گیره بلکه توی دلم فریاد می زنم   که مهربونم،دوستت دارم با همه ی وجودم که خدای خوبِ خودِ خودِ منی......

 اما غروب جمعه؛

همیشه غروب جمعه دلگیره ، همیشه!!!

دلت واسه تموم دوست داشتن هات تنگ می شه و می گیره......بغض می کنی اما متفاوت با بقیه روزها،این غم ماورائیِ.......جمعه ها   مخصوص امام زمانِ ............از اینکه یه جمعه ی دیگه هم گذشت و مهدی فاطمه نیامد،دلخوری.........

از اینکه یه هفته ی دیگه باید منتظر منتقم خون حسین باشی که با ذوالفقار علی پا به دنیای

ما بذاره و ممکنه تو نباشی ،دلتنگی........

اشکات تموم پهنای صورتت رو می پوشونه و هیچی جز دعای سمات آرومت نمی کنه......

بِسم الله الرَحمن ِالرَحیم که می گی و شروع که می کنی به خواندن خدا به تموم اسم های اعظمش،انگار نه دلتنگی،نه دلگیری.......فقط منتظری.......

منتظر آهنگ خوشِ صدای همونی که یه دنیا سراغ عدالتش رو می گیرند ......

و خوشحالی که منتظر یه حادثه ی پر از عشق و معرفتی،تصور اومدن یه منجی تموم غم هات رو از دلت پاک می کنه ...........

 دوست خوب من،

اگه دلت توی غروب های جمعه شکست،اگه دلتنگ شدی ، اگه دعای سمات خوندی و یه حال خوب گرفتی،واسه امام زمانمون و تموم دوستداراش و تمومی دل شکسته های عالم دعا کن...... دعا کن که زودتر بیاد تا تموم بشه همه ی دلتنگی هامون و به سر بیات تموم غصه های کوچیک و بزرگمون........




نوشته شده در تاریخ جمعه 86/12/3 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20