سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

دوستان عزیزم سلام

امروز وبلاگ جدیدم با عنوان فرشته های آسمونی من  افتتاح شد ...

دیگه باید از این به بعد وقت و روح و فکرم را صرف فرشته هایی کنم که خداوند به من هدیه داده تا قدر زندگی در دنیای قشنگش رو بدونم

عاشقانه فرزندانم را دوست دارم  و در تلاشم تا گذشته را با محبت خالصانه جبران کنم .موهبت مادر شدن را کاملا قدر می دانم و دخترم را زیبا ترین و بهترین دختر دنیا می دانم و هر روز زیر گوشش نوای شیرین دوست داشتن و علاقه را زمزمه می کنم . می دانم که خوشبخت ترین همسر و مادر دنیا هستم و از این بابت هر روز خدای خود را شکر می کنم و زمزمه سعادتم را به گوش امواج دریا می رسانم .

خدایا یاریم کن تا در رسیدن به اهدافم تو زندگی موفق شوم .

خاطرات زندگی فرشته هایم رو همیشه تو وبلاگ جدیدم ثبت می کنم تا هم دوستانم بخونن و هم فرشته هایم از حالا عضوی از این جامعه مجازی باشند  ....ممنون می شم به خونه پر از عشق من و فرشته های زندگیم هم سر بزنید و نظر خود را بیان کنید .




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/12/12 توسط راضیه ایروانی

دوستان عزیزم سلام

امروز وبلاگ جدیدم با عنوان فرشته های آسمونی من  افتتاح شد ...

دیگه باید از این به بعد وقت و روح و فکرم را صرف فرشته هایی کنم که خداوند به من هدیه داده تا قدر زندگی در دنیای قشنگش رو بدونم

عاشقانه فرزندانم را دوست دارم  و در تلاشم تا گذشته را با محبت خالصانه جبران کنم .موهبت مادر شدن را کاملا قدر می دانم و دخترم را زیبا ترین و بهترین دختر دنیا می دانم و هر روز زیر گوشش نوای شیرین دوست داشتن و علاقه را زمزمه می کنم . می دانم که خوشبخت ترین همسر و مادر دنیا هستم و از این بابت هر روز خدای خود را شکر می کنم و زمزمه سعادتم را به گوش امواج دریا می رسانم .

خدایا یاریم کن تا در رسیدن به اهدافم تو زندگی موفق شوم .

خاطرات زندگی فرشته هایم رو همیشه تو وبلاگ جدیدم ثبت می کنم تا هم دوستانم بخونن و هم فرشته هایم از حالا عضوی از این جامعه مجازی باشند  ....ممنون می شم به خونه پر از عشق من و فرشته های زندگیم هم سر بزنید و نظر خود را بیان کنید .




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/12/12 توسط راضیه ایروانی

خیلی وقت بود می خواستم بیام اینجا و درد دل کنم . اما هر بار به هر دلیلی نمی شد . حالا که ای دی اس الم وصل شد  دیگه گفتم حتما بیام و یه ذره بحرفم . شاید کمی خالی شم و هم اینکه به قول بچه ها اینترتم حروم نشه!!!!!!!!!

یادمه قبلا وقتی تازه وبلاگ شب تنهایی رو درست کرده بودم  هر روز آپ بودم . هر روز می نوشتم .  فکر می کنم سال 80 بود حدودا . اون موقعها هم جوونتر بودم . هم حال و حوصله بیشتری داشتم . هم بیکار بودم . هم تنها بودم . تنها سرگرمیم وب گردی و وبلاگ نویسی بود . انگار همین دیروز بود ....................

نمی دونم چی شد که تو یه چشم به هم زدن بزرگ شدم . بزرگتر شدم . وای که توی این 8 سال چه اتفاقاتی اومدند و رفتند ........

معلوم نیست در 8 سال آینده کجام و چی کاره ام !

انگار همین دیروز بود .... یه دفعه بهم زنگ زدند و آدرسی رو دادند و گفتند برو  قرارداد بنویس....برای کار ...منم شوکه شده بودم . رفتم .آدرس دوروبر مطهری و لارستان بود تقریبا. رفتم اونجا با کلی عزت و احترام قراردادی دادند و امضا کردم و همینطور شوکه به خونه برگشتم!!!  هنوز هم نفهمیده بودم کجا باید کار کنم!!!تا اینکه فرداش بهم زنگ زدن گفتن بیا سر کار .

انگار دنیا رو بهم داده بودند . با خوشحالی به خانه خاطرات بچگیام پرواز کردم . کار بلد نبودم . تنها چیزی که می شناختم کامپیوتر بود که اونم اونجا نداشتند حتی  یک دونه!! نشستم. ثبت نام می کردم .......... بعدها کامپیوتر اوردند و کارم بیشتر شد . مدیرم در عرض 20 روز عوض شد و  مدیر دیگه ای اومد اولش نمی شناختمش زیاد . در واقع اوایل با هم مشکل داشتیم!! تا این که کم کم  تبدیل شدیم به بهترین دوستان همدیگه ............................................................یادش بخیر

یه جمعی بودیم اونجا که همه با هم یکدل و یکصدا بودیم . صمیمی و گرم . کارمونو با عشق تموم انجام می دادیم. برا مردم محله با عشق و از دل و جون مایه می ذاشتیم . برای یه برنامه همه چندین روز در تکاپو بودیم . مدیرمون همیشه وسایل شخصیشو از خونه میاورد تا برنامه به خوبی و خوشی انجام شه .آخه اصلا امکانات نداشتیم . یه برنامه که تموم می شد یه تشکر یکی از اهالی محل خستگی رو از تن همه بیرون میو ورد . همیشه  تو هر مناسبت سعی می کردیم برنامه های متنوع داشته باشیم تا ازمون راضی باشند . آخه می دونستیم اونا احتیاج دارند. هیچ وقت حیاط فرهنگخانمون بی سر و صدا نبود ..........................................................

هیچ وقت ....

یادش بخیر

روزها گذشت و گذشت . تا اینکه طوفانی شد و همه چیزو به هم ریخت . دیگه کار برام کار نبود . چون آدمای دوروبرم دیگه با عشق برای مردم کار نمی کردند . هر چیزی که می شنیدم  تو یه کلمه خلاصه می شد : پول

دیگه نتونستم دل به کار بدم . دیگه همه چیز تموم شده بود . دیگه هیچ وقت حیاط فرهنگخانه شلوغ نشد ............

محل کارمو عوض کردم . با اینکه اونجا خونه پدریم بود . با اینکه اونجا همه عشق و امیدم بود . با اینکه اونجا ...

1 سال از اونجا دور بودم . رفتم همون  جایی که گفتم شاید اونجا ریا  و دروغ و پول پرستی نباشه .1 سال آخری که کار کردم واقعا روزهای خوب و خوشی داشتم . کارهای زیاد زیادی یاد گرفتم . مردم بسیاری رو شناختم . تجربه زیادی کسب کردم . خیلی چیزا رو فهمیدم .  حتی این مسیری که می رفتم و میومدم برام هر روزش یه خاطره و یه تجربه جدید بود . اونجا همه چیز خوب بود چون مدیرش خوب بود . ولی باز هم  گوشه و کنار انسانهایی بودند که اعصاب آدم رو خورد می کردند ....اولش برام سخت بود ولی بعد یاد گرفتم که خودم اونی باشم که دوست دارم بقیه باشند . دیگه بهشون اهمیت ندادم . بعد ها دیدم و فهمیدم که همه جا همینه . همه جا و همه کارمندان همینند . فهمیدم که اگه بخوام کار کنم و پول بگیرم باید مثل اونها باشم ! فهمیدم که انسانیت  مرده! فهمیدم که من که اونجوری نیستم اون بین اضافه ام !پس یا باید مثل بقیه  می شدم یا  می بوسیدم می ذاشتم کنار . تنها دلخوشیم به یک نفر بود که شبیه هم بودیم . عقایدش مثل عقاید من بود . مهمترین مسئله هم این بود که بعد از رئیس اصلیم که خداس و در همه حال منو می بینه اون رئیس بالا سر منه و خوشبختانه اخلاق و طرز فکر منو می دونه ...................به این امید روزها سپری شدند و باز هم طوفانی اومد و همه چیز رو متلاشی کرد . .....................که بماند ....!!!!

درخواست دادم که برگردم اون هم به علت یه مسائلی که شخصی بود و باید بر می گشتم .آزار و اذیتهایی که تو این راه هم کشیدم  بماند ........................

با کلی نذر و نیاز و کمک 2 نفر از دوستان برگشتم . بعد از کلی پرتاب شدن به این ور و اون ور آخر سر با کلی منت رسیدم به همون جایی که اول بودم ....   که متاسفانه ...

مهم نبود  برام . فقط می خواستم لحظات بگذره تا یه فرجی بشه و از شر کار بیرون و از شر دروغ و از شر ریا و از شر منت دیگران راحت شم.

موقعیت فراهم شد . به هر طریقی بود خودمو به خونه رسوندم . جایی که کار کردن در اونجا وظیفه شرعی منه. جایی که خودم هستم و خودم . جایی که توش برای پول کار نمی کنند ..........................................

با یه سری اهداف بزرگ که توسرمه خانه نشین شدم و کل وقتم رو 3 ماهیست که صرف خانواده ام می کنم . 6 سال کار کردم . 6 سال تجربه اندوختم و 6 سال بزرگتر شدم از اونی که بودم .  ولی یه چیزی این وسط حروم شد: 6 سال عمر دختر گلم که تو شیرینترین لحظات زندگیش کنارش نبودم  و یا سر کار بودم یا خسته بودم و حالشو نداشتم. روزهایی  تو اوج زبون باز کردنش . اوج شیرینیاش ، اوج شیطنتاش ،روزهایی که قایم میشدم تا روشو اون ور می کرد فرار می کردم می رفتم سرکار که منو نبینه . که گریشو نبینم ...

حالا دخترک من بزرگ شده ... 6 ساله شده و من قشنگ می تونم باهاش حرف بزنم و حتی درد دل کنم . دخترکم هنوز دلواپس رفتن منه . می ترسه روشو اونور کنه برگرده ببینه من نیستم ! ! دخترکم  همیشه تو وجودش ترس داره .  تا این که مدتی پیش بهش گفتم قول می دم تا وقتی زنده ام دیگه هیچ وقت تنهات نذارم ...هیچ وقت ...هنوز باور نکرده که مادرش دیگه همیشه کنارشه . هنوز استرس داره .  هنوز هم تو هر اتاقی می رم دنبالم میاد که فرار نکنم . 

اینا همش تجربه بود ... بالاخره باید کسب می شد . بالاخره باید می فهمیدم که کار کردن برای زن سمه . مخصوصا زنی که بچه داره . می خوام تمام تلاشمو بکنم تا  فرشته ای که تو راهه و قراره به جمع ما اضافه شه هیچ کمبودی نداشته باشه و دخترکم هم باور کنه که دیگه تنهاش نمی ذارم .

می خوام یه زندگی جدید از نو بسازم . و اگر خدا خواست و فرجی شد  دخترم که بزرگتر شد با کمک هم برای مردم محلمون که همه نیازهاشونو می دونم سعی و تلاش کنیم . با کمک هم فرهنگ محلمونو بسازیم . . .  التماس دعا




نوشته شده در تاریخ شنبه 88/11/24 توسط راضیه ایروانی

دوستان گرامی ....

از این که به وبلاگ متروکه ام سر می زنید ممنون و سپاسگزارم

به محض اینکه ای دی اس الم وصل شه با یه دلنوشته حسابی در خدمتتون هستم

یه سبد گل زیبا تقدیم به کسایی که میان و می رن و نظری هم نمی دن!!!!! واقعا که شرمنده می فرمائین ... التماس دعای خیر

 

http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/secret/7.gif


نوشته شده در تاریخ جمعه 88/11/9 توسط راضیه ایروانی

...

انگار دیروز بود

که وقتی من در لاک سکوتم فرو می رفتم و در آشپزخانه به ظاهر به کاری مشغول ، دست های کوچکت پائین لباسم را می کشید و نگاهت می کردم که چهار دست و پا خودت را به من رسانده بودی تا با نگاه عمیقت ( حتی در آن سن ) ، به من بفهمانی متوجه سکوت غیرعادی من شدی و من در آغوش می کشیدمت و می بوسیدمت به سپاس ...

و امروز ، روی تختت نشستم و تو این بار در تصویری مادرانه ، آغوشت را برایم باز کردی و من سر بر سینه اتگذاشتم و زار زدم و تو نوازشم کردی ... در سکوت ... تا باز بفهمانی که متوجه سکوت غیر عادی این روزهایم هستی ....

من هنوز نمی دانم چه توضیحی بای به چشمان پرسشگر تو بدهم جز این که: کمی صبر کن آرام بگیرم .  با تو خواهم گفت .. و تودیگر نمی پرسی و می دانم منتظری ...

من در تب و تاب که چگونه برایت بگویم از آرامش و اعتماد و صداقت  و این باور را در جانت بنشانم که بدون آنها زندگی شریف محال است ، در حالی که خودم به مرگ هر سه اینها سوگوارم ...............!

چگونه می توانم به تو یاد بدهم که انسان برای هر لحظه از کلام و گفته و اعتقادش باید بایستد و تا ایمان نداشته باشد ،‏ حق ندارد کلامی به زبان بیاورد ، در حالی که خودم ضربه خورده کلام و باورهایی هستم که به من داده شد و عمل نشد ؟!

چگونه می توانم به تو یاد بدهم که نباید از اعتقادات و علاقه های قلبی ات بگذری و کاری کنی که در قاموست نیست و خودم قدم به راهی می گذارم که نه علاقه ام هست و نه باورم  و نه هیچ  چیز دیگر ،‏جز اجبار آینده تو ؟؟

امروز کشفم بزرگتر و زیباتر از تمام زشتی های این دورانم بود ، این که تمام تلاشم برای پرورش نهال عشق و مهر  در وجودت  و آموزش حق شناسی در تو بی ثمر نبوده .... وقتی بعد از دادن غذایت و نماندن کنارت به بهانه خواب ، مرا بوسیدی و گفتی : می روم بخوایم خیلی ممنون   خوشمزه بود !

وقتی در آغوشم کشیدی و نوازشم کردی تا آرام بگیرم ...

فهمیدم تنها نیستم ...با تو ... در این دنیای بزرگ و بی رحم .... بزرگ دختر کوچکم ....

تولدت مبارک....




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/7/29 توسط راضیه ایروانی
همه چیز در پایان خوب است ، اگر خوب نبود بدان که هنوز به نقطه  پایان نرسیده است ......!!!!!!


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/7/28 توسط راضیه ایروانی
گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم راکه پر از دغدغھ ی دیروز بود و ھراس فردا ،بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟
گفت: عزیز تر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .
من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید
و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ر یختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنھا اینگونه می شود تا ھمیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟
گفت : <> بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیز از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .
گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،
بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی
گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم .
گفتم :مھربانترین خدا ، دوست دارمت ...
 گفت : عزیز تر از ھر چه ھست من دوست تر دارمت ...
 
 
خدایا به من بیاموز دوست بدارم کسانی رو که دوستم ندارند ،عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند ،بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند . به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند ، محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند ...............
 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/6/18 توسط راضیه ایروانی

در زندگی همیشه رفتن رسیدن نیست،

 ولی برای رسیدن باید رفت،

 در بن بست هم
راه آسمان باز است…

پرواز بیاموز




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/6/17 توسط راضیه ایروانی

آن قدر خوب و عزیزی

که حیفم آمد

که تو را وقت وداع

جز به خدا

دست کسی بسپارم ..............................!




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8 توسط راضیه ایروانی

باران باش؛

چون کسی به باران عادت نمی کند ..............




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/11/17 توسط راضیه ایروانی
<      1   2   3   4      >
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20