سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

نمی دونم چی بگم ... فقط نمی دونستم  خوابم یا بیدار ... باید باور میکردم که کجام !

یک شب کامل کنار مرز عراق تو همون سرمای بیابان خوابیدیم ، رامون نمی دادند، همش می گفتم لابد لیاقت نداریم که نمی تونیم رد شیم . ولی به هر حال موندیم تا که شاید فردا ...

شب خوابم نمی برد کاروان ها گوشه و کنار این بیابون دعای توسل و زیارت عاشورا می خوندند  صدای گریه هایشان دیوونه می کرد . همه خوابیدند . کنار چمدون هاشون ، ولی من خوابم نمی برد. یه دوری زدم و اون آخرین حدی که می تونستم برم رفتم . از خدا خواستم که قسمتم کنه این 10 قدم دیگه رو هم رد بشم و به خاک عراق برسم .فردا شد . ساعت نه و نیم صبح لحظه سال تحویل بود . به هر کی زنگ می زدم پای سفره هفت سین نشسته بود . دوست داشتم یه جا گیر بیارم که هیچ کس نباشه زار زار گریه کنم داد بزنم. یه نفر شروع کرد به روضه خوندن و همه بغضشون ترکید ...راحت شدم خالی شدم . یا مقلب القلوب رو همون جا گفتم  از امام حسین خواستم نا امید بر نگردونه منو . خواستم تا همون لحظه سال تحویل که هر دعایی اجابت می شه ، تذکره کربلای من هم امضا بشه ....همون لحظه درو باز کردند . مردم هجوم بردند داد زدند باز شد باز شد ....هممون دویدیم . همه رو صدا کردیم و با هزار مصیبت از اونجا خلاص شدیم و وارد عراق شدیم ...تا برسیم به کربلا کلی طول کشید . اذان مغرب و عشا تو کربلا بودیم .

زیبا ترین روز عمرم بود ... ماشین که وارد شهر شد ... آخرین ایست بازرسی گذرنامه ها بود ... راننده عراقی گقت : ? دقیقه دیگر به حرم می رسیم ... وای چه اضطرابی داشتم ... قلبم تند تند می زد ... دلم می خواست چشمم رو ببندم و وقتی باز می کنم حرم زیبایش را ببینم ... چشمم را بستم ... فقط یک لحظه صدای گریه ای رو شنیدم ... چشمام باز کردم دیدم  دو گلدسته زیبا و یک گنبد قشنگ از عقب نمایان گر شده است  ... بله این حرم امام حسین است همان حرمی که یک عمر آرزویش را می کشیدم ... حالا دارم از نزدیک می بینمش ... حسابی گنگ شده بودم اشکم نمی آمد عین دیوانه ها زل زده بودم به حرم ... ماشین ایستاد ... از ماشین پیاده شدیم ... گنبدحضرت عباس در مقابل دو چشمانم ... با دنیا آن لحظه را عوض نمی کنم ...  تصمیم گرفته بودم که اول به حرم حضرت عباس بروم و اجازه بگیرم و بعد به حرم ارباب بروم ...روزی که با همکارام به حرم نمادین حضرت عباس در فرهنگسرای بهمن رفته بودیم همون جا بهش گفتم قسمتم کن اگه بیام کربلا اول از همه به حرم تو میام . با دل پری رفته بودم ... کلی در دلم شکواییه داشتم از آدم ها ... ولی با اولین نگاهم به ضریح همه چیز یادم رفت حتی دیگه از کسی هم بدم نمی آمد ... در آن لحظه دلم برای همه تنگ شد ، حتی برای آن هایی که برای نفرینشون رفته بودم ... شاید  کرامت ، حضرت رحمت الواسعه بود ... از ایوان خارج شدم جرات نکردم وارد حرم شوم ... رفتم در صحن نشستم ... با خودم گفتم برای چی آمدم این جا ... برای نفرین ... برای شکواییه ... برای تفریح ... یا برای ضرت عباس و امام حسین ... نه نه ، آدم بدجنسی نیستم ، هر کسی با هرکی خوشه یا علی ... من آمدم این جا خوش باشم ... من آمدم ، دلم را این جا خوش کنم ، من نباید از کسی کینه به دل داشته باشم ... هر کی هرچی می خواهد بگه ، بگه ...هر کی هر کاری می خواد بکنه بکنه دلخوشی من تویی ...دلم از تمام کینه های دنیوی پاک کردم ... سرم پایین انداختم ، گفتم اقا : مرا هم بپذیر ...من روسیاه کجا و این حرم قشنگ کجا . صدای یا ابالفضل ایرانی ها حرم رو می لزروند.رفتم داخل حرم یه دوری زدم دور ضریح ولی هیچ چی به زبونم نمیومد که بگم...فقط تنها چیزی که یادم میومد اسم بردن تک تک آدمایی بود که بهم گفته بودند التماس دعا.حاجت های خودم یادم نمیومد . به زبونم نمیومد. احساس می کردم همین که تو حرمشم براورده شدن بزرگنرین حاجتمه . دیگه روم نمیشه چیزی بخوام ...اومدم کنار. پیش دیوارتکیه دادم .چشم دوختم به ضریح . همون جا بغضم ترکید به اندازه همه سالهای زندگیم گریه کردم .

بعدشم بین الحرمین...و شش گوشه امام حسین ....دیگه چی بگم...تل زینبیه....قتلگاه... خیمه گاه ....................................

خیلی زود گذشت ... حتما تا حالا دیده اید که کسی که ناگهان از خواب بپرد چه حالی دارد ... تا مدتی گیج گیج می زند ... سردرد می گیرد ... دیگر حالش خوب نیست ... من هم الان همین حال را دارم ...  من نجف و کربلا خواب بودم ... مثل یک رویاست ... ایوان نجف ... مسجد کوفه ... محراب مسجد ... ولی به خدا یک چیز را متوجه شدم ... هنوز که هنوز است ... کوفه بوی غربت می دهد ... تو مسجد کوفه نشسته بودم ... دلم خیلی گرفته بود ... فضای دلگیری حکم فرما شده بود ... به طرف حرم مسلم رفتم ..... یکباره دلم برای همه دوستانم تنگ شد ... همه آن هایی که آرزو داشتند همچین شبی در همچین جایی باشند ...تک تکشون رو یاد کردم.برای تک تکشون امین الله خوندم .  
اماهمون 2 روز اول که گذشت درگیری بین عراقی ها شدت گرفت . شده بود عین زمان جنگ تا روز آخر استرس تو وجودم بود هر جا رد می شدیم 1 دقیقه بعد اونجا منفجر میشد . تیر اندازی می شد .همش حکومت نظامی...خلاصه گذشت و به همون سختی که وارد عراق شدیم به ایران برگشتیم ولی اگه می تونستم وقت برگشتنم این دو حرم با صفا رو می کندم و با خودم می اوردم ایران ،حیف  از اونها که اونجا باشند تو اون سرزمین نفرین شده .

ولی باز هم الحمدلله که برای یکبار هم شده این اماکن مقدس را زیارت کردم که اگر روزی دیگر نبودم نا کام نرفته باشم ...امشب دلم بدجور هوای بین الحرمین را دارد ... همان خیابانی که آدم نمی داند که حرم حسین برود یا حرم عباس ... یا بر روی پله های تله زینبیه بنشیند به دید گاه خانم حضرت زینب بگرید ... یادش بخیر..................




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/1/15 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20