نشـسـته بود ...
در مقابل من، بر فراز غرور، و با چشـمانی براق
می گـفت، از خود می گـفت، و چون لـب گشـودم سکـوت کرد
گفتم، از خود گفتم، و چون لب بسـتم لب باز کـرد
من نیـز خـود را به دریـای حرفهایـش سـپردم تا شـایـد ...
می گفت : « گریـه نکن شایـد تو آخـرین مسـافر این شـهر غـریب هـستی. »
گریه کردم. آنقدر که اشـکهایش بر حریر چهره اش جـاری شد، آنـقدر که دسـتانش به لرزه افتاد.
تا اینکه جـمله ای گـفت. جـمله ای به وسـعت هـزار برگ نوشـته،جـمله ای به وسعـت سالـهای بیـقراری ...
دستی بر روی شانهء خـسـته ام گـذاشـت و گـفت :
« روح تو بزرگتـر از آن اسـت که در حـفرهء کوچـک غـصه ها مـدفون شـود. »
در مقابل من، بر فراز غرور، و با چشـمانی براق
می گـفت، از خود می گـفت، و چون لـب گشـودم سکـوت کرد
گفتم، از خود گفتم، و چون لب بسـتم لب باز کـرد
من نیـز خـود را به دریـای حرفهایـش سـپردم تا شـایـد ...
می گفت : « گریـه نکن شایـد تو آخـرین مسـافر این شـهر غـریب هـستی. »
گریه کردم. آنقدر که اشـکهایش بر حریر چهره اش جـاری شد، آنـقدر که دسـتانش به لرزه افتاد.
تا اینکه جـمله ای گـفت. جـمله ای به وسـعت هـزار برگ نوشـته،جـمله ای به وسعـت سالـهای بیـقراری ...
دستی بر روی شانهء خـسـته ام گـذاشـت و گـفت :
« روح تو بزرگتـر از آن اسـت که در حـفرهء کوچـک غـصه ها مـدفون شـود. »
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 86/9/18 توسط راضیه ایروانی