یادته یه روز بهم گفتی : هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده ...
گفتم : اگه بارون نبود چی ؟
گفتی : اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمونم گریش می گیره ...
گفتم : یه خواهش دارم . وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نذار
گفتی : به چشم ...
حالا امروز من دارم گریه می کنم اما آسمون نمی باره ...
تو هم اون دور دورا ایستادی
یادته؟!!!
یه روز بهت گفتم:
اگر از ظلمت ره می ترسی چلچراغ نگهم را به تو خواهم بخشید
روشنی های تنم را که نشان سحرند به تو خواهم بخشید
اگر از دوری ره می ترسی من تو را در تن خویش محو و گم خواهم کرد تا تو از من باشی
حالا ...
من برای سالها می نویسم سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند افسوس که قصه مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود و یکی نبود...
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 86/10/2 توسط راضیه ایروانی