دلشوره ی عجیبی دارم ، از آن دلشوره هایی که سال هاست به سراغم نیامده . دستم به هیچ کار نمی رود ، حتی نوشتن هم برایم سخت شده است . قلم بر دستانم سنگینی می کند گویا تمام تلاشش را می کند تا بازم دارد از نوشتن . حتی کاغذ هم غریبی می کند ، سرکش شده است . خود را به دست باد سوزناک سپرده تا پر بکشد و شانه خالی کند از زیر بار سنگین دست هایم . بر عکس هر سال دیگه شور و حال تولد رو هم ندارم . تا الان همه کارهام مونده . نمی دونم چرا گیجم . نمی دونم چی درسته چی غلط . نمی دونم کدوم کارم بده کدوم کارم خوب . نمی دونم راهی که دارم می رم آخرش کجاست ؟ نمی دونم همش با خودم می گم شاید این آدما دارن گولم می زنن . شاید نقشس . شاید طعمس. تو بگو کجا برم ؟ ادامه بدم؟ تو بگو آخر این جاده به کجاست؟ هوا هم ابر است ابری که گویا تا ابد می خواهد اینگونه بی بارش بماند . چنان سرمای سوزناکی وجودم را در بر گرفته که از دست آفتاب هم کاری بر نمی آید .
دیگر صدای آواز شجریان را هم نمی شنوم که :
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
و گر دست محبت سوی کس یازی ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است ....
انگار همه ی صدا ها در هم آمیخته شده اند ، هیچ صدایی را نمی توانم تشخیص دهم .
همه چیز آشفته ام می کند : همه ی صدا ها ... همه ی رنگ ها ، همه ی بو ها
نمی توانم بخوابم . زمان را از یاد برده ام . سرم درد می کند
نفس ها گرم
دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلوراجین .
زمین دلمرده
سقف آسمان کوتاه .
زمستان است .
دلم برای بهار تنگ شده است . اینجا زمستان سر کوچ ندارد . اینجا گویا همیشه زمستان است ...
تمام روز های خوبمان ،
تمام عمر من ،
در مسلخ نگاهت ،
به دست جلاد سنگ دل روزگار افتاد است
و تو اینگونه بی نزاکت و لخ لخ کنان
صحنه ی پایان زندگیم را به تماشا نشسته ای .
حداقل چشم هایت را برگردان
تا نگاهم به آن نگاه بی شرم ات نیافتد ،
همین که دستهایت را گره خورده در دستان دیگری می بینم کافی است .
راستی بگذار حسابمان را همینجا پیش از روز رستاخیز صاف کنیم .
باید تاوان همه ی ثانیه های خوبم را ،
تمام فضای اشغال شده ی قلبم را ،
تمام قطره های اشکم را ،
و تمام لبخند هایم را بدهی .
و برای این پیش از آنکه بروی بگویم :
خدا کند آن دیگری لیاقت خانه ی بزرگت را ،
غذای گرمت را ،
و رختخواب نرمت را داشته باشد .
همین .