یادم می آید روزهای کودکی ام. از روزی که خودم را شناختم تو را هم می شناختم. از همان روز اول مهرت در دلم بود
نه...پیش از اینکه من باشم تو در دلم بودی
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
یادم می آید ،رفتن به کربلای تو یک آرزو بود یک رویای دست نیافتنی . فقط عکس حرمت بود که با دلمان بازی می کرد . با همین عکسها بزرگ شدیم. کافی بود چند لحظه چشمم را به عکس ضریحت خیره می کردم تا چشمانم پر از آب می شد
اللهم الرزقنی فی دنیا زیاره الحسین و فی الآخره شفاعه الحسین
دعای همیشگی مان بود. خیلی ها رفتند. در هر کوچه پارچه ای بود که مقدم زائری را گرامی می داشت
حسرت ... گلایه... آرزو...با دیدن این پارچه ها به سراغم می آمد
پرچم سرخت از دور دلم را می لرزاند. شنیده بودم زاویه ای که ضریح شش گوشه می شود احساس میکنی در آغوش حسینی!!!
از دور با عکس ضریحت عشقبازی می کردیم
اما ...
تو من را هم خریدی
دلت برای این عبد رو سیاه و گناهکارت سوخت
من را هم دعوت کردی
یادم میاد پارسال پنجره فولاد امام رضا رو خلوت گیر آوردم و تا می تونستم التماس کردم که بهم کربلا بده. امسال اگر چه مثل بهمن هر سال مشهد نرفتم اما برای عید لحظه شماری می کنم . انتظارش سخته اما خیلی شیرینه ...
آری... قرار است من هم به پابوس ارباب بروم، باورم نمیشه...ممنون خدا ...بالاخره ویزامونو دادی ...
و هیچ کس نمی داند که قردا چه به دست می آورد و هیچ کس نمی داند به کدام سرزمین خواهد مُرد