زمان، این رویای دست نیافتنی من، مثل یه مشت آب می مونه که هر چقدر سعی می کنم توی مشتم محکم تر نگهش دارم، زودتر از دستش می دم. فرصتهای طلایی رو که با چه امید و آرزویی به دست آوردم، حالا دارم به آسونی از دست می دم. جالبتر اینکه هنوز کاملاً از بین نرفته، افسوس نبودنش رو می خورم. توی زندگیم گاهی کارهای عجیبی کردم. همه می گن آدم عجیب و غریبی هستم . ولی نمی دونم چرا این روزا حس عجیبی دارم . حال غریبی دارم . هر چی به خودم تلقین می کنم که هیچی نیست نمی شه که نمی شه . دلم نمی خواد با کسی حرف بزنم . خودم هم نمی دونم تو این مغزم چی می گذره . احساس می کنم زمین و زمان دست به یکی کردن که به من بد بگذره . در عین حال که خیلی خوش می گذره!!
الان هم درست در همون موقعیتم. یک حسرت تمام شدن فرصتها پیچیده توی روحم و داره ذره ذره نا امید و نا امیدترم می کنه و من با تمام قوا دارم سعی می کنم از همین فرصت باقیمونده نهایت استفاده رو ببرم. خیلی سخته ولی من باید بتونم.من قول دادم که می تونم . قول می دم به خودم ، به وجدانم که دختر خوبی باشم .
کارها همیشه به پایان می رسند حتی اگه فرصت ها هم تموم شن، حالا خوب یا بد، موفق یا...
اما
کاش می شد زمان رو به عقب برگردوند تا لااقل فرصت دیدن اونایی که دوسشون داریم رو دوباره به دست بیاریم و اینبار بهترین استفاده ها رو از با هم بودنمون ببریم. می دونم عملاْ نمی شه این اتفاق بیفته... اما خیلی دلم می خواد که بشه
بالاخره داریم از وضعیت بلاتکلیفی در میایم . رئیس جدیدمون داره میاد . خوشحالم یا ناراحت نمی دونم . ولی من قول دادم . و خوشحالم . باید خوشحال باشم.باید خودمو با شرایط وفق بدم . من می تونم قوی باشم . من ضعیف نیستم .
هیچ وقت نتونستم اون چیزی رو که توی قلبم بود بگم.
شاعر چه زیبا می گه:
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود!