سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

سلام.ساعت از نیمه شب هم گذشته . تاریکی همه جا رو گرفته فقط منم و یه نور کوچک ... سکوت محض و آرزوهای بزرگ من ...
امروز برام روز قشنگی بود . با این که خیلی کار داشتم اما اصلا احساس خستگی نمی کنم . صبح رئیس ادارمون از مکه اومد. و براش گوسفند قربونی کردیم . از ساعت 5/7 اداره بودم یه حال و هوای دیگه داشتم . شاد بودم . همه دوروبریام تعجب کردند . فکر می کنن من دیوونه شدم . بوی خوش اسفند که دود کرده بودند وبوی خاک به خاطر این که کل حیاط رو شسته بودند . بوی تمیزی . بوی مسافر! داشتم مست می شدم!راحت نفس می کشیدم . از اعماق وجودم . به خاطر این بر عکس همیشه اکثر  کارای امروز رو من به عهده گرفتم . حتی کارای مردونه که خریدو اینجور چیزا بود.خدا خیرت بده ی همکار خدمات اداره رو که می شنیدم جون می گرفتم.
خلاصه رئیس اومد و کلی از اونجا و حال وهوای قشنگش برام گفت . منم تمام اتفاقات این 15 روز رو براش تعریف کردم . بعدشم کم کم مهمان ها و همکارای سازمانی اومدن دیدنش . خیلی دوستش دارم . رئیس من بهترین دوست منه. ناهار آبگوشت بار گذاشتند و یه ناهار توووووپه دست جمعی تو یه محیط کاملا صمیمی و دوستانه خوردیم . و بعد اومدم خونه کارای مهمونی فردا رو کردم .یه عالمه کار!شب هم بله برون دختر خواهرم بود و آماده شدم رفتم اونجا . اونجا هم خوش گذشت . از ته دل آرزوی خوشبختی براش می کنم . هنوزم که هنوزه حس می کنم همون نی نی کوچولوی نازیه که تازه بدنیا اومده بود ولی امروز باور کردم که نی نی من بزرگ شده و برای خودش خانمی شده . امیدوارم راه درست رو انتخاب کرده باشه .الان ساعت 3:10 نیمه شبه . خیلی خسته بودم اما دلم واسه اینجا تنگ شده بود . دوست داشتم بیام بنویسم . چیش مهم نبود مهم نوشتن بود  اونم فقط برا دل خودم . الان خدا هم سرش خلوته! می گن هر آرزو و دعایی دارید باید این موقع ها بکنیم .
خدایا! آرزو می کنم همیشه مثل امروز خوشبخت ترین آدم رو کره زمین باشم .
آرزو می کنم همیشه از ته دل نفس بکشم.
آرزو می کنم همه بنده هات همیشه همین حس رو داشته باشند!
آرزو می کنم زهرا خوشبخت شه!
آرزو می کنم تنها دلخوشی زندگی من هم به ثمر برسه.
آرزو می کنم  همیشه مثل امروز دوستم داشته باشی
...............
خوابم میاد .خداکنه فردا بتونم مرخصی بگیرم . . . 
فعلاً.................




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86/6/5 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20