سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران

کاش زندگی آدم هم مثل این صفحه ی مدیریت کاربری توی وبلاگها، پایین هر پست دکمه ی ویرایش و حذف داشت! اونوقت…آره…من خیلی پُست ها تو زندگیم داشتم که نیاز به ویرایش داشتن یا حتی حذف!

از خودم بدم میاد! آخه این خودم همون " خود " ی نیست که می شناسم…خیلی عوض شده…خیلی…اونقدر که دیگه نمی شناسمش…قبلنا می دونستم که در مقابل هر موردی چه عکس العملی خواهم داشت…اون وقتا که هنوز به این درجه از نشناختن خودم نرسیده بودم تصمیماتم فوق قوی بود! یعنی هیچ نیرویی جز نیروهای ماورائی و اهورایی نمی تونستن در مقابل تصمیماتم خللی وارد کنن…اما…حالا به مرزی رسیدم که اصلا نمی دونم چی می خوام! این ندونستن داره سخت منو آزار می ده…هیچ کسی هم نمی تونه کمکم کنه…هیچ کس...

دلم می خواد هزار کار جدید رو شروع کنم…اما … نمی دونم چرا مدام این فکر لعنتی میاد توی ذهنم که فرصتی برای اتمامشون ندارم و به همین خاطر بی خیالشون می شم …من دارم اذیت میشم…در لحظاتی که زندگی رو خیلی دوست دارم و برای اطرافیانم می میرم ، دارم از درون به عدم می رسم!...نمی دونم از کی باید کمک بخوام . به کی التماس کنم . نمی دونم چرا همیشه یه چیزی هست این وسط که ضد حال باشه . که نذاره خوش باشم . نمی دونم چرا هنوز نمی تونم از زندگیم لذت ببرم . نمی دونم با این کارام چیو می خوام ثابت کنم . یه روز تو خودمم . یه روز کاملاً بیرون از خودم . یه روز با همه خوب و مهربون ، یه روز با همه می جنگم و دعوا دارم . یه روز دلم می خواد زندگی و دنیا رو تو آغوش بگیرم و بگم که چقدر دوستش دارم یه روز دیگه از صبح تا شب این آهنگ موبایلمو روشن می کنم که : آی خدا دلگیرم ازت... ای زندگی سیرم ازت ...!

نمی دونم . مثل دیوونه ها شدم . هر چی می خوام پیروز بشم به این فکر و خیالاتم نمی شه .اونا دارن بر من پیروز می شن . اونا دارن منو از پای در میارن . خدا تو بگو کارم درسته یا غلط؟ خدا جون تو همین موقع شب ، شب جمعه ، همین لحظه قشنگ ، که صدای دعای کمیلت  تو گوشمه . تو بگو آیا واقعاً  « ظلمتُ نفسی » ؟؟؟؟؟

پس چرا به دادم نمی رسی؟ چقدر داد بزنم ؟ چقدر زار بزنم؟ چقدر متوسل به امامات بشم؟ چقدر پنجره فولادو بچسبم؟ چقدر پای شش گوشه فریاد زدم؟ چقدر به حضرت عباست التماس کردم ؟ چرا همه چی درسته ولی باز من دلم گرفته ؟ فقط جواب این سؤالمو بده . چرا دگرگونم ؟ تو بگو چرا تازگی ها از همه نفرت دارم ؟

خدایا می بوسمت ، یه جرعه کمک لطفا!




نوشته شده در تاریخ جمعه 87/3/3 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20