اکنون که نمی توانم با عشق « زندگی » بسازم
می ایستم و زندگی می کنم تا «عشق» بسازم
آموخته ام در پیچ پیچ جاده زندگی توقف جایز نیست
و یاد گرفته ام
که میتوانم بمانم و بسازم
که اگر افتادم بلند شوم و محکم تر بایستم
آری من هنوز هم همان «مسافر تنهای شب» هستم
چه باک که دیوانه ترینم بخوانند وقتی در آزمون حقیقت بازنده نباشم
نه من سنگدل ترین دختراین شهرم و نه مهربانترینش
من خودم هستم
حالا که روزگار با من چنین بوده است من محتاط تر شده ام
حالا که امتحان من سخت شده است من سخت گیر تر شده ام
نمی دانم شاید این گذر زمان است که مرا میسازد و من با آن زندگی میسازم
تا با زندگی ام « عشق » بسازم ...
نوشته شده در تاریخ شنبه 86/9/3 توسط راضیه ایروانی