چشمهایش را گشود ...
همه جا سپیدی بود و نور
مدتی طول کشید تا آنچه را گذشته بود به یاد آورد
چه تلخ است و چه سخت
به یاد آوردن دیگرانی که نیستند
تو چگونه می توانی تاب بیاوری
و استوار بایستی ...
دستم را بگیر
من نیازمند پشتوانه ای
به ایستادگی تو هستم
با من بمان
دلم می خواهد چشمهایم را ببندم
شاید با گشودن دوباره آن
زندگی چهره ی دیگری از خود نشان دهد :
چهره ای که در رویای خود می پرورانم .
(تنها به من بگو که چه باید می کردم و نکردم؟)
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86/6/13 توسط راضیه ایروانی