سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای باران




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 86/9/21 توسط راضیه ایروانی
نشـسـته بود ...
در مقابل من، بر فراز غرور، و با چشـمانی براق
می گـفت، از خود می گـفت، و چون لـب گشـودم سکـوت کرد
گفتم، از خود گفتم، و چون لب بسـتم لب باز کـرد
من نیـز خـود را به دریـای حرفهایـش سـپردم تا شـایـد ...
می گفت : « گریـه نکن شایـد تو آخـرین مسـافر این شـهر غـریب هـستی. »
گریه کردم. آنقدر که اشـکهایش بر حریر چهره اش جـاری شد، آنـقدر که دسـتانش به لرزه افتاد.
تا اینکه جـمله ای گـفت. جـمله ای به وسـعت هـزار برگ نوشـته،جـمله ای به وسعـت سالـهای بیـقراری ...
دستی بر روی شانهء خـسـته ام گـذاشـت و گـفت :
« روح تو بزرگتـر از آن اسـت که در حـفرهء کوچـک غـصه ها مـدفون شـود. »


نوشته شده در تاریخ یکشنبه 86/9/18 توسط راضیه ایروانی

همه محکوم به مرگند چه انسان چه گیاه      این چنین است همه کار جهان تا باقیست
گریه باغ از آن بود که او می دانست             غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود       می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست ...

سلام .
بالاخره اراده کردم ، عزمم رو جزم کردم و پا به بیمارستان گذاشتم تا این دردو بلایی که تو سرم بود رو از بین ببرم! آخه یکی از تصمیمام اراده کردن یهویی بود که کارای ناتمام رو تموم کنم .
رفتم سرمو عمل کردم !  آخه یه فنج کوچولو اومده بود تو سر من جای گرم و نرم گیر آورده بود و تخم گذاشته بود ! دکترم هم با زحمت تخم فینجولی رو در آورد بهم گفت خودم روش بشینم تا جوجه بشه!!!
یه روز باهام بود اما بعد طاقت نیوردم دادمش آزمایشگاه که خودشون ته توشو دربیارن ببینن چیه!
پنجشنبه عمل کردم چند روزی هم هست سر درد و سر گیجه امونم رو بریده . الانم سردرد دارم سر کار هم نرفتم . دعا کنید خوب شم!آخه من طاقت اینجور دردا رو ندارم .
امروز هوا ابریه . رفته بودم کنار پنجره . نفس می کشیدم . نفس عمیق
خدا رو بازم شکر کردم به خاطر این همه زیبایی . این همه نعمت . خدا خیلی دوسم داره . چراشو نمی گم  ... آخه فقط بین خودمه و خودش!
یاد یه جمله ای افتادم که چند وقت پیشا یکی برام فرستاده بود:

چقدر ندانستن ها و نفهمیدن هاست که از دانستن ها و فهمیدن هابهتر است ..................




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 86/9/11 توسط راضیه ایروانی

اکنون که نمی توانم با عشق « زندگی » بسازم
می ایستم و زندگی می کنم تا «عشق» بسازم
آموخته ام در پیچ پیچ جاده زندگی توقف جایز نیست
و یاد گرفته ام
که میتوانم بمانم و بسازم
که اگر افتادم بلند شوم و محکم تر بایستم
آری من هنوز هم همان «مسافر تنهای شب» هستم
چه باک که دیوانه ترینم بخوانند وقتی در آزمون حقیقت بازنده نباشم
نه من سنگدل ترین دختراین شهرم و نه مهربانترینش
من خودم هستم
حالا که روزگار با من چنین بوده است  من محتاط تر شده ام
حالا که امتحان من سخت شده است من سخت گیر تر شده ام
نمی دانم شاید این گذر زمان است که مرا میسازد و من با آن زندگی میسازم
تا با زندگی ام « عشق » بسازم ...

 

 




نوشته شده در تاریخ شنبه 86/9/3 توسط راضیه ایروانی

خدایا دوباره دلم گرفته . می خوام تنها باشم .یه جا که هیچکی نباشه تا راحت داد بزنم  اینقدر بلند باشه تا حنجرم پاره بشه
می خوام گریه کنم اینقدر گریه کنم تا از چشمام خون بیاد.....
ولی نمیشه همه جا این آدمات هستن .......آدمهایی که فقط بلدن اکسیژن رو هدر بدن...نمیذارن درست نفس بکشم
آدمایی که یا چسبیدن به بهشتت یا راه جهنمت رو پیش گرفتن.......اگه از اونایی که می خوان برن بهشت بپرسی چرا دوست داری میگن چون گفتن جای خوبیه .....اگه از اونایی که راه جهنم رو پیش گرفتن بپرسی میگن گول خورم...............خیلی ساده و احمقانه
من نه دنبال بهشتتم و نه جهنم......فقط همون چیزایی که گفتم می خوام ازت همین
خودتم میدونی تو این دنیا تا حالا از کسی کمک نخواستم و نخواهم خواست جز خودت
اگه میدی چرا زجر میدی.......اگه هم نمیدی چرا حرص میدی ......اگه نخواستی بدی جون منو بگیر
این یکی سخته درسته قبلا تو شرایط سخت قرار گرفتم و به نوعی ازشون گذشتم یا با موفقیت یا باسختی
اما این یکی باور کن سخته فقط خودت میتونی کمک کنی...........میگه نمی گی اگه از تو حرکت از من برکت....مگه نمی گی تو یه قدم بیای من ۱۰ قدم میام.....من که بیشتر از یه قدم اومدم
اگه هم حرفی بزنی می گی اینو داری که بقیه ندارن اگه بگم اینا رو بگیر جاش اونا و بده چی....حرف مفت میزنم میدونم
اگه بهت بگم چرا می گن بچه کفر نگو خدا رو شکر کن...........مگه من همیشه نمیگم شکرت؟ مگه همیشه بیادت نیستم؟ مگه اینایی که گفتم کفر بوده؟ مگه چیزایی که می خوام بد هستن ؟مگه اون همه اتفاق افتاد یه بار کفر گفتم ؟ مگه دووم نیاوردم ؟ مگه نجنگیدم؟ مگه نگفتی هدف داشته باش  مگه برات یه دفتر پر نکردم از اهدافم ؟ مگه نگفتی بنویسی می رسی؟ مگه ننوشتم پس کو؟ مگه نگفتی امید داشته باش مگه نداشتم پس کو؟ مگه نگفتی من باهاتم  پس کو؟ مگه نگفتی به هر چی فکر کنی می رسی مگه فکر نکردم پس کو؟
فقط کاش .............................بشه وگرنه...............................................
میدونی شوخی هم ندارم...........................
این همه دارم پیشت رو میندازم ....خوب مارو دریاب دیگه
قول هایی رو که بهت دادم یادم نمیره  یادته چه شبهایی با هم بودیم چه حرفایی به هم زدیم چه قولایی بهم دادی چه قولایی بهت دادم؟یادته قرار بود امیدمو ناامید نکنی ؟می دونم تو دلت می گی این همه چیز بهت دادم . این همه خوشبختی ...
ولی خدا جون منم آدمم ، کم ظرفیتم ... این مسائل چیه آخه ؟ این چیزا که جلوم می ذاری ! مگه تا چقدر می تونم بجنگم؟ چقدر امتحان؟ چند با ر؟ 
کمک کن که اونی که می خوام بشه
 تا حالا شده تو اوج دلنگرونی و دلواپسی و ترس و استرس همه جانبه که از چندتا مشکل یا سد نشئت گرفته..خواب های رو ببینید که بهتون امید بده....که نشون هایی از موفقیت شما داره....من دیدم
و میبینم و حس می کنم.......اما نمیدونم چرا دلم همش شور میزنه ..........(خواستم یه چی بگم اما پیش خودم گفتم اگه بگم از ارزشش کم میشه)

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

هنوزم خیلی حرف هست واسه گفتن ......خیلی نه وقتش هست نه جاش ..........




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 86/8/30 توسط راضیه ایروانی

من خود را از نو تعریف می کنم
من خلیفه خدا روی کره زمین و قائم مقام خدا به عنوان انسانی مقتدر ، توانا ، عاشق ، محبوب، بهترین بنده خدا،مصمم ، مهربان، صمیمی، قاطع و استوار عاشق خدای رحمان و دوستدار خلق خدا در نهایت قدرت و شخصیت ، و در عین حال تواضع و بندگی خدا، می روم تا زندگی جدید و تولدی دوباره را آغاز کنم.
من از تله گرفتاری های زندگی بیرون آمده ام و اینک در کمال آرامش و امنیت و عشق به خدای رحمان می روم تا زندگی جدید خود را جشن بگیرم .
من با اجرای اصول تکنولوژی فکر از نو شکوفا می شوم و از زندگی خود یک شاهکار می سازم . من اینک بهترین سفر زندگی خود را در کنار دوستانم آغاز کرده ام .
در دنیای من دیگر به من هیچ آسیبی نمی رسد چون با خدا عهد کرده ام که شاد ، آرام ، مثبت و عالی زندگی کنم.
همه کسانی که به من ظلم کرده اند را بخشیدم .
و بر این باورم که آنها مرا دوست دارند .من همه مردم دنیا را دوست دارم .خانه دلم پاک شده . من انسان زیبای دیگری شده ام .حتی یک بار هم غمگین و افسرده نمی شوم  چون دلیل ندارد ، چون  دست راست من در دست خدای رحمان است و من در دنیایی از آرامش زندگی می کنم .و زندگی قشنگی خلق می کنم .
خدایا من چقدر خوشبخت و سعادتمندم.




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86/6/26 توسط راضیه ایروانی

امشب عجیب حس پرنده شدن دارم
حس پرواز
همه اش دلم می خواهد پر بکشم
 تا هر جا که بال های خسته ام در توان دارند 
دست های گرمت را پیدا کنم 
آن قدر بفشارمشان که یکی بشوند
با دست های سرد و کوچکم ...




نوشته شده در تاریخ شنبه 86/6/17 توسط راضیه ایروانی

چشمهایش را گشود ...
همه جا سپیدی بود و نور
مدتی طول کشید تا آنچه را گذشته بود به یاد آورد
چه تلخ است و چه سخت
به یاد آوردن دیگرانی که نیستند
تو چگونه می توانی تاب بیاوری
و استوار بایستی ...
دستم را بگیر
من نیازمند پشتوانه ای
به ایستادگی تو هستم
با من بمان
دلم می خواهد چشمهایم را ببندم
شاید با گشودن دوباره آن
زندگی چهره ی دیگری از خود نشان دهد :
چهره ای که در رویای خود می پرورانم .

(تنها به من بگو که چه باید می کردم و نکردم؟)

 




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86/6/13 توسط راضیه ایروانی
دعای شب نیمه ی شعبان:
اللهم بحق لیلتنا هذه و مولودها و حجتک و موعودها؛ التی قرنت الی فضلها فضلا فتمت کلمتک صدقا و عدلا؛ اللهم فصل علی خاتمهم و قائمهم؛ و ادرک بنا ایامه و ظهوره و قیامه ؛
خدایا به حق این شب ما و مولود آن و حجت تو و آن کس که وعده داده شده است همان که برتری دارد بر تمام برترها پس کامل گردید کلمه تو به راستی و عدالت. خدایا درود فرست بر خاتم امامان و قیام کننده آن ها و مارا موفق به درک زمان و روزگار ظهور و قیامش بگردان و ما را از یارانش قرار بده.


اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه


عیدتون مبارک... عید نیمه ی شعبان... عید میلاد امام مهدی (عج) .





نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86/6/6 توسط راضیه ایروانی

سلام.ساعت از نیمه شب هم گذشته . تاریکی همه جا رو گرفته فقط منم و یه نور کوچک ... سکوت محض و آرزوهای بزرگ من ...
امروز برام روز قشنگی بود . با این که خیلی کار داشتم اما اصلا احساس خستگی نمی کنم . صبح رئیس ادارمون از مکه اومد. و براش گوسفند قربونی کردیم . از ساعت 5/7 اداره بودم یه حال و هوای دیگه داشتم . شاد بودم . همه دوروبریام تعجب کردند . فکر می کنن من دیوونه شدم . بوی خوش اسفند که دود کرده بودند وبوی خاک به خاطر این که کل حیاط رو شسته بودند . بوی تمیزی . بوی مسافر! داشتم مست می شدم!راحت نفس می کشیدم . از اعماق وجودم . به خاطر این بر عکس همیشه اکثر  کارای امروز رو من به عهده گرفتم . حتی کارای مردونه که خریدو اینجور چیزا بود.خدا خیرت بده ی همکار خدمات اداره رو که می شنیدم جون می گرفتم.
خلاصه رئیس اومد و کلی از اونجا و حال وهوای قشنگش برام گفت . منم تمام اتفاقات این 15 روز رو براش تعریف کردم . بعدشم کم کم مهمان ها و همکارای سازمانی اومدن دیدنش . خیلی دوستش دارم . رئیس من بهترین دوست منه. ناهار آبگوشت بار گذاشتند و یه ناهار توووووپه دست جمعی تو یه محیط کاملا صمیمی و دوستانه خوردیم . و بعد اومدم خونه کارای مهمونی فردا رو کردم .یه عالمه کار!شب هم بله برون دختر خواهرم بود و آماده شدم رفتم اونجا . اونجا هم خوش گذشت . از ته دل آرزوی خوشبختی براش می کنم . هنوزم که هنوزه حس می کنم همون نی نی کوچولوی نازیه که تازه بدنیا اومده بود ولی امروز باور کردم که نی نی من بزرگ شده و برای خودش خانمی شده . امیدوارم راه درست رو انتخاب کرده باشه .الان ساعت 3:10 نیمه شبه . خیلی خسته بودم اما دلم واسه اینجا تنگ شده بود . دوست داشتم بیام بنویسم . چیش مهم نبود مهم نوشتن بود  اونم فقط برا دل خودم . الان خدا هم سرش خلوته! می گن هر آرزو و دعایی دارید باید این موقع ها بکنیم .
خدایا! آرزو می کنم همیشه مثل امروز خوشبخت ترین آدم رو کره زمین باشم .
آرزو می کنم همیشه از ته دل نفس بکشم.
آرزو می کنم همه بنده هات همیشه همین حس رو داشته باشند!
آرزو می کنم زهرا خوشبخت شه!
آرزو می کنم تنها دلخوشی زندگی من هم به ثمر برسه.
آرزو می کنم  همیشه مثل امروز دوستم داشته باشی
...............
خوابم میاد .خداکنه فردا بتونم مرخصی بگیرم . . . 
فعلاً.................




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86/6/5 توسط راضیه ایروانی
<   <<   6   7   8      >
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20